در گلشن زندگی به جز خار نبود جز درد و غم و محنت و آزار نبود امید نکرد گل که یاس آمد بار سرتاسر زندگی جز این کار نبود

چو از دل عشق رفت آزار آید چو گل رفت از گلستان خار آید نمی بینی که چون پنهان شود مهر شب تاریک اندوه بار آید

دی شاخ شکوفه در چمن می خندید بر سنبل و نسرین و سمن می خندید از دور سپیده ی سحر را دیدم بر روز خود و به شام من می خندید

سر راه غریبان خار روید ز کشت شان دل بیمار روید به هر جایی که کارم تخم امید به جای گل همه آزار روید

آن ماه سخن ز بامیان می گوید اسرار گذشته ی جهان می گوید دل قصه ی عشق او ز چشمش پنهان از موی شنیده بامیان می گوید

عزیزان چون بدان ساحل رسیدند ز همراهان خود یکدم بریدند چنان از صحبت ما دل گرفتند که سهوا هم به سوی ما ندیدند

دانی که شبان چه فتنه آغاز کند آن دم که نی شبانه را ساز کند غمهای زمانه را فرو بندد در ابواب نشاط یک به یک باز کند

این سنگ ملون که گهر می نامند وان آهن زردگون که زر می خوانند بی گوهر ارزنده ی معنی همه را مردان گهرسنج هدر می دانند

عارف به دل ذره جهان می بیند آنجا مه و مهر و کهکشان می بیند کوری بنگر که چشم دانشور عصر دست و سر کشتگان در آن می بیند

دل در غم عشق تو برومند بود در پرتو دیدار تو خرسند بود بگذاشته ام در کف و گویم هر روز در شهر شما بهای دل چند بود