آمد به وداعم آن نگار دلبر گریان و زنان دو دست بر یکدیگر پر خون رخش از زخم و رخ از گریه چو زر بر لاله کامگار و بر لؤلؤی تر

ز اندیشه هجران و ز نادیدن یار دل خون شد و دیده خون همی گرید زار گویم ز غم فراق روزی صد بار کاین عشق چه آفت است یارب زنهار

در عشق تو همچو ابر می گریم زار وز درد چو برگ زرد دارم رخسار از زردی روی و گریه ای طرفه نگار در روی خزان دارم و در دیده بهار

ای پیل سوار خسرو شیر شکار شیر فلک از نهیب تیغت تیمار ز آن بازوی کار و پنجه تیغ گزار یک زخم تو مرد و شیر را کرد چهار

پیوست فلک با من پیکار دگر از یک غارم کشید در غار دگر ای بر طاعت ز خلق در کار دگر بنمای مرا جهان به یک بار دگر

این ابر چراست روز وشب چشم تو تر وی فاخته زار چند نالی به سحر ای لاله چرا جامه دریدی در بر از یار جدایید چو مسعود مگر

اکنون که شدی به بتکده عاشق زار پیش آر صلیب و زود بربند زنار اکنون که همی قلندری جویی یار مردانه بزی و از کسی باک مدار

هر ابر که بنگرم غباری شده گیر گر گل گیرم به دست خاری شده گیر هر روز مرا خانه حصاری شده گیر عمری شده دان و روزگاری شده گیر

یک چشم تو گر تباه گشت ای دلبر دلتنگ مشو انده بیهوده مخور بسیار دو نرگس است ای جان پدر بشکفته یکی از دو و نشکفته دگر

ای روی تو آفتاب و من نیلوفر چون نیلوفر در آبم از دیده تر تا تو نتابی چو آفتاب ای دلبر نگشایم دیدگان و برنارم سر