عشقت کشتم که غم درودم شب و روز جان کاستم و رنج فزودم شب و روز دل را به هوا بیازمودم شب و روز بی دل بودم که بی تو بودم شب و روز

ای فقر بخاست روز بازار تو خیز در کوکبه سپاه سالار آویز ای نصرت دین بخیر بگشای نخیز ای کفر زریر بوحلیم است گریز

چرخ از دم کون برنمی گردد باز گاهیم به ناز دارد و گه به نیاز کس نیست که از منش فرو گوید راز کز ما بدگر کنده بروتی پرداز

خورشید رخا وصل تو جویم همه روز چون سایه از آن در تک و پویم همه روز از بس که دعای وصل گویم همه روز بر خاک بود چو سایه رویم همه روز

ای سود و زیان عمر فرسوده بترس در کار بدرمان تو بیهوده بترس تا بوده شدی ز جان آلوده بترس از بوده بیندیش وز نابوده بترس

ای یار چو صبر هیچ یاری مشناس با فایده تر ز رفق کاری مشناس دلجوی تر از شکر شکاری مشناس بهتر ز سخن تو یادگاری مشناس

از سنگم یا ز چیستم جان پدر خود داند کس که کیستم جان پدر تو مردی و من بزیستم جان پدر بر مرگ تو خون گریستم جان پدر

بر مرگ تو چون نمویم ای جان پدر رخساره به خون بشویم ای جان پدر سامان خود از که جویم ای جان پدر تیمار تو با که گویم ای جان پدر

می گویمت ای سعادت ای نیک پسر در باب هنر کوش تو ای جان پدر وین مایه بیندیش که از بهر هنر بر تیغ گهی بینی و بر نیزه کمر

در غور فلک تعبیه ای ساخت چو ابر بر هر شخ و که به حمله بر تاخت چو ابر در چنگ چو آتشی سرافراخت چو ابر هر کوه که بود پاک بگداخت چو ابر