چهل روز از مرثیه بی‌پایان خدا در خاک می‌گذرد و چهل عمره از بادیه پیمایان عرفات کربلا!

کسی جز پروردگار مهربان از احوال اهل حرم، از راز اشک‌های فروخورده و ناله‌های غریبانه شان خبر ندارد.

چهل غروب، آسمان، خورشید را بارید. چهل بار کوه، پژواک مظلومیت خون شهدا را به آسمان پاشید و گودال، خون تراوش کرد.

چهل روز غم، دیوارهای کوفه را کوبید و نیزه‌ها، نیمه جان، پا بر زمین زدند. به یاد آن روز که طنین «هل من ناصر» کسی، کائنات را می‌لرزاند. این بار،...

آمده‌ای تا داغ نفسگیر آن ظهر را، با اشک‌هایت مویه کنی. چشم‌هایت، بغض فروخورده خاک را به فرات می‌سپارند.

نگاه کن! نخل‌های کمرخمیده، استقامتت را تحسین می‌کنند. آتش از خاک می‌جوشد و صحرا هنوز بوی خون می‌دهد!

غم بر تارک دلت می‌وزد و هوای اسارتی را نفس می‌کشی که چهل سال، شکسته‌ترت کرده است. شانه‌های صبرت را بگستران؛ چیزی از خاکستر خیمه‌ها نمانده؛ باد،...

آقا! کسی که امروز به تعزیت خاندان تو برخاسته، می‌خواست دیروز باشد و هواخواهی‌اش را با نثار جان خویش به تماشا بگذارد.

مولا! از چهلمین شب عروج آسمانی‌ات، چندین چله گذشته است که در شمار نیست؛ اما زخم‌ها همچنان تازه و مرثیه‌ها خواندنی است.

درد، روایت هفتاد و دو ستاره خاموش را به توفان سپرده است.