عشق در دولت مهدی است که معنا شدنی است

هیچ امید نداریم به تدبیر کسی غیر از او عشق در دولت مهدی است که معنا شدنی است مادرش درس به ما داد که تنها و غریب پشت در، بین گذر، یاری مولا...

چشمم به جز بروی تو بینا نمی‌شود

چشمم به جز بروی تو بینا نمی‌شود مایل به سیر و گشت و تماشا نمی‌شود عالم اگر به طنز شود چون تو نیستی لب‌های من به خنده دگر وا نمی‌شود

جز حسرت ظهور تو در سررسید نیست

با جمعه سال آمد و با جمعه می رود با این حساب آمدنت هم بعید نیست هر بار دوره میکنم این سالنامه را جز حسرت ظهور تو در سررسید نیست

صدایت می کنم، عالم شمیم عود می گیرد

صدایت می کنم، عالم شمیم عود می گیرد دو چشمانم به یاد تو، غمی مشهود می گیرد شبی در خلوت لاهوتی روحم تجلّی کن که دارد شعر‌هایم رنگی از بدرود...

ای یوسف زهرا به کجایی

ای یوسف زهرا به کجایی ای ماه دل آرا به کجایی در راه تو من دیده به راهم ای گمشده ی ما به کجایی

همه امید من آقا به مهربانی توست

نظر به حال دلم کن که سرد و خاموش ست همه امید من آقا به مهربانی توست دوباره این دل شیدا مسافر راه ست مسیر عاشقی ام صحن جمکرانی توست

دل ما در شب هجران تو به گریه خوش است

جهل و غفلت نتواند که اسیرش سازد آنکه نذر فرجت ذکر دمادم دارد دل ما در شب هجران تو به گریه خوش است زخم این درد بجز اشک چه مرهم دارد؟

وقتی که هوا عطر تو را کم دارد

وقتی که هوا عطر تو را کم دارد هر دم نفسی که می رسد دم دارد در دفتر باز نیمه شب می خواند مهتاب هوای کوچه ها غم دارد

دوباره رفت زمستان ولی بهار نیامد

دوباره رفت زمستان ولی بهار نیامد جهان کهنه ی ما با شما کنار نیامد زمین به گیسوی خود گل زد و کنار خیابان نشست و وعده ی شادی سر قرار نیامد

فصلی پر از شکوفه و باران می آورد

فصلی پر از شکوفه و باران می آورد مردی که حکم دفن زمستان می آورد از پشت ابرهای زمان، آفتاب جان صبحی طلوع می کند و جان می آورد