0
مسیر جاری :
يکي ناسزا گفت در وقت جنگ سعدی شیرازی

يکي ناسزا گفت در وقت جنگ

يکي ناسزا گفت در وقت جنگ شاعر : سعدي گريبان دريدند وي را به چنگ يکي ناسزا گفت در وقت جنگ جهانديده‌اي گفتش اي خودپرست قفا خورده گريان وعريان نشست دريده نديدي چو گل...
يکي خوب خلق خلق پوش بود سعدی شیرازی

يکي خوب خلق خلق پوش بود

يکي خوب خلق خلق پوش بود شاعر : سعدي که در مصر يک چند خاموش بود يکي خوب خلق خلق پوش بود به گردش چو پروانه جويان نور خردمند مردم ز نزديک و دور که پوشيده زير زبان است...
تکش با غلامان يکي راز گفت سعدی شیرازی

تکش با غلامان يکي راز گفت

تکش با غلامان يکي راز گفت شاعر : سعدي که اين را نبايد به کس باز گفت تکش با غلامان يکي راز گفت به يک روز شد منتشر در جهان به يک سالش آمد ز دل بر دهان که بردار سرهاي...
اگر پاي در دامن آري چو کوه سعدی شیرازی

اگر پاي در دامن آري چو کوه

اگر پاي در دامن آري چو کوه شاعر : سعدي سرت ز آسمان بگذرد در شکوه اگر پاي در دامن آري چو کوه که فردا قلم نيست بر بي زبان زبان درکش اي مرد بسيار دان دهان جز به لل نکردند...
سخن در صلاح است و تدبير وخوي سعدی شیرازی

سخن در صلاح است و تدبير وخوي

سخن در صلاح است و تدبير وخوي شاعر : سعدي نه در اسب و ميدان و چوگان و گوي سخن در صلاح است و تدبير وخوي چه در بند پيکار بيگانه‌اي؟ تو با دشمن نفس هم‌خانه‌اي به مردي...
شنيدم ز پيران شيرين سخن سعدی شیرازی

شنيدم ز پيران شيرين سخن

شنيدم ز پيران شيرين سخن شاعر : سعدي که بود اندر اين شهر پيري کهن شنيدم ز پيران شيرين سخن سرآورده عمري ز تاريخ عمرو بسي ديده شاهان و دوران و امر که شهر از نکويي پرآوازه...
کمال است در نفس مرد کريم سعدی شیرازی

کمال است در نفس مرد کريم

کمال است در نفس مرد کريم شاعر : سعدي گرش زر نباشد چه نقصان و سيم؟ کمال است در نفس مرد کريم که طبع ليمش دگرگون شود مپندار اگر سفله قارون شود نهادش توانگر بود همچنان...
يکي سلطنت ران صاحب شکوه سعدی شیرازی

يکي سلطنت ران صاحب شکوه

يکي سلطنت ران صاحب شکوه شاعر : سعدي فرو خواست رفت آفتابش به کوه يکي سلطنت ران صاحب شکوه که در دوده قايم مقامي نداشت به شيخي در آن بقعه کشور گذاشت دگر ذوق در کنج خلوت...
شنيدم که صاحبدلي نيکمرد سعدی شیرازی

شنيدم که صاحبدلي نيکمرد

شنيدم که صاحبدلي نيکمرد شاعر : سعدي يکي خانه بر قامت خويش کرد شنيدم که صاحبدلي نيکمرد کزاين خانه بهتر کني، گفت بس کسي گفت مي‌دانمت دسترس همينم بس از بهر بگذاشتن ...
يکي طفل دندان برآورده بود سعدی شیرازی

يکي طفل دندان برآورده بود

يکي طفل دندان برآورده بود شاعر : سعدي پدر سر به فکرت فرو برده بود يکي طفل دندان برآورده بود مروت نباشد که بگذارمش که من نان و برگ از کجا آرمش؟ نگر تا زن او را چه مردانه...