مار ترسو
زن پرحرف و بد دهانی بود که زندگی را برای شوهرش تلخ کرده بود. اسم مرد «محمدعلی» بود. هر وقت زن محمدعلی پرحرفی می‌کرد و کلمات زشت می‌گفت، محمدعلی...
پنجشنبه، 8 تير 1396
زن تاجر
تاجری بود که هر وقت به خانه می‌آمد و زنش به او سلام می‌کرد، می‌گفت: «علیک سلام بی‌بی خانم، یک کم از زن‌های دیگه یاد بگیر!»
پنجشنبه، 8 تير 1396
فاطمه‌ی نُه من‌ریس
زنی، دختری به نام فاطمه داشت. فاطمه در خانه، پشم می‌ریسید. مادرش همیشه به او می‌گفت: «فاطمه‌ی نُه من‌ریس، یک سیر خور! مادر بیا، نون بخور.»
پنجشنبه، 8 تير 1396
نود و نه سکه‌ی طلا
دو تا همسایه بودند؛ یکی پولدار، یکی بی‌پول. همسایه‌ی بی‌پول همیشه با خدای خود راز و نیاز می‌کرد. روزی دو دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا!...
پنجشنبه، 8 تير 1396
دژهوش ربا
پادشاهی بود که سه پسر به نام‌های «ملک بهرام»، «ملک خورشید» و «ملک جمشید» داشت. یک روز هر سه با هم هوس کردند دور دنیا را بگردند. فکرشان را با...
پنجشنبه، 8 تير 1396
پیرزن و بازرگان
روزی بازرگانی از کنار شهری می‌گذشت. پشت دروازه‌ی شهر ایستاد و به نوکرش گفت: «برو چهل تا تخم‌مرغ آب‌پز بخر، بیار بخوریم.»
پنجشنبه، 8 تير 1396
درویش و دهقان
درویشی و دهقانی همسفر شدند. درویش گفت: «راه درازه، بیا تو راه، پله بزنیم و راه رو نزدیک‌تر کنیم.» دهقان گفت: «درویش! مسخره می‌کنی؟ مگه می‌شه...
پنجشنبه، 8 تير 1396
روباه و لک‌لک
در زمان‌های خیلی دور، روباه و لک‌لک با هم دوست بودند. روزی روباه، لک‌لک را به مهمانی دعوت کرد. لک‌لک به خانه‌ی او رفت. روباه، غذا را در بشقاب...
پنجشنبه، 8 تير 1396
چهل صندوق
پادشاهی بود که دختر خیلی زیبایی داشت که در دنیا، مثل و مانندش پیدا نمی‌شد. تمام شاهزادگان از کشورهای مختلف به خواستگاری او می‌آمدند، اما پادشاه...
پنجشنبه، 8 تير 1396
ماهی
روزی مردی به زنش گفت: «تو هیچ وقت نمی‌تونی من رو فریب بدی.» زن قاه‌قاه خندید و گفت: «فکر کردی! اگر اراده کنم، می‌تونم بلایی سرت بیام که تا آخر...
پنجشنبه، 8 تير 1396
اسی پیسو
مرد خسیسی بود که صورتش لک و پیس داشت، برای همین به او «اسی پیسو» می‌گفتند. او دور از مردم زندگی می‌کرد. یک شب سرد، پیرمرد رهگذری، در خانه‌ی اسی...
پنجشنبه، 8 تير 1396
شاه و باغبان
روزی انوشیروان برای گردش به دشت و صحرا رفته بود که چشمش به باغبان پیری افتاد. باغبان لاغر و ضعیف بود و دست و پاهاش می‌لرزیدند، اما بدون خستگی...
يکشنبه، 4 تير 1396
پسر باهوش
در زمان‌های قدیم، جوانی با پدر و مادر پیرش در شهر دور افتاده‌ای زندگی می‌کرد. آن‌ها شب و روز کشت و کار می‌کردند و زحمت می‌کشیدند، ولی زندگی‌شان...
يکشنبه، 4 تير 1396
سه حرف
صیادی بود که پرنده‌های زیبای صحرایی را به دام می‌انداخت. یک روز، پرنده‌ی کوچک قشنگی را گرفت و چون گرسنه بود، فکر کرد: «خوبه کباب‌اش کنم و بخورم.»
يکشنبه، 4 تير 1396
مرغ تخم طلا
بیوه‌زنی بود که دو پسر داشت و یک مرغ که تخم طلا می‌گذاشت. زن، تخم‌ها را به صرافی به نام «شمعون» می‌فروخت و روزگار می‌گذراند. شمعون می‌دانست هر...
يکشنبه، 4 تير 1396
قرقره، دوک و سوزن
پیرزنی با دخترش زندگی می‌کرد. آن‌ها از صبح تا غروب با دوک‌شان پشم می‌ریسیدند، پارجه می‌بافتند و می‌فروختند. از پولی که به دست می‌آوردند، خرج...
يکشنبه، 4 تير 1396
نارنج و ترنج
پادشاهی بود که فقط یک پسر داشت و پسرش را خیلی دوست داشت. وقتی پسرک هفده ساله شد، پادشاه دستور داد براش قصر زیبایی ساختند که کسی نظیرش را در دنیا...
يکشنبه، 4 تير 1396
سنگ صبور
زن و شوهری، دختری داشتند که به مکتب‌خانه می‌رفت. یک روز وقتی به ملاباجی سلام کرد، ملاباجی گفت: «علیک سلام، سفید روی سیاه بخت!»
يکشنبه، 4 تير 1396
دو خواهر
زن و شوهری بودند که دو تا دختر داشتند. دخترها به خانه‌ی بخت رفتند؛ دختر بزرگ، زن کشاورزی شد و دختر کوچک، زن یک کوزه‌گر. زن و مرد تنها شدند. یک...
يکشنبه، 4 تير 1396
خارکن و سه گردو
پیرمردی بود خارکن. از بیابان و صحرا خار جمع می‌کرد، اینجا و آنجا می‌برد و می‌فروخت. روزی حضرت موسی به او رسید و گفت: «گرسنه‌ام، پیرمرد! لقمه...
يکشنبه، 4 تير 1396