گویند دل به آن بت نامهربان مده دل آن زمان ربود که نامهربان نبود اصلی قمی

گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل سعدی

گر نهال شتاب، بنشانی ندهد میوه جز پشیمانی

گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار ای که منع گریه بی اختیارم می کنی وحشی بافقی

گفتن بسیار نه از نَغزی است ولوله ی طبل ز بی مغزی است جامی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی سعدی

گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست رهی معیری

گفتی: به تو بگذرم از شوق بمیری قربان سرت بگذر و بگذار بمیرم بیدگلی

گلی که تربیت از دست باغبان گرفت اگر به چشمه ی خورشید سرکشد خود روست حافظ

گنج خواهی در طلب رنجی ببر خرمن از می بایدت، تخمی بکار سعدی