در عشق، چرا به جان و تن فکر کنیم تا اوست چرا به خویشتن فکر کنیم گُل کرد حماسه حسین تا ما یک لحظه به غربتِ حسن فکر کنیم

در خون و غبار، نرگسِ مستش بود بر سینه، نشسته دشمنِ پستش بود وقتی که ز گودال برون آمد «شمر» خورشید به خون نشسته در دستش بود

بس خیمه که در حریقِ سرکش می سوخت دامانِ یتیمانِ مشوش می سوخت در آرزوی بوسه به لب های حسین لب های فرات هم در آتش می سوخت

عشق است که سوی کربلا می آید با پرچمِ خون و بانگِ «لا» می آید تا نقش کند ستاره صبح سپید بر قامتِ نیزه، سَر جدا می آید

هم رنگِ شفق، جامه ز خون پوشیدی مانندِ سحر، به مرگِ شب، کوشیدی تن را ز بلای عافیت کردی دور از چشمه خون رنگ خطر نوشیدی

چون ابرم و بر سَرِ چمن می گریم بر حالِ تباهِ خویشتن می گریم دیری است که در عزای جان سوزِ حسینی می نالم و در غمِ حسن می گریم

در دشتِ عطش، لالهْ صفت سوخت حسین تا مشعلِ آزادگی افروخت حسین بر لوحِ فلق، تا به قیامت، نقش است رسی که ز خون، به خلق آموخت حسین

جوبارِ زُلالِ ربّنا بود لبت در حصرِ عبادتِ خدا روز و شبت ای چشمه آفتاب، یکْ دریا درد فوّاره زد از حنجره حق طلبت

با جاریِ خونِ سر، وضو کرد و گذشت گُل را به گلاب، شست وشو کرد و گذشت بر مخملِ خون، به سَجده، سَر چون بنهاد بی پرده، به دست، گفت وگو کرد و گذشت

خنجر، چو به عاج حَنجرش کاری شد آیینه پاکِ عشق، گُلناری شد از رگْ رگِ پاره پاره اش، خونِ خدا با زمزمه «هو الاحد» جاری شد