در اوجِ عطش، عشق، تو را تنها خواست یک قطره، دو چشمِ من از آن دریا خواست دانی که چرا حَنجرِ تو بوسیدم؟ بوسیدنِ حَنجرِ تو را زهرا خواست

مردی که سپاهِ درد و غم، یارش بود چون لاله، به سینه، داغِ بسیارش بود هُرمِ عطش و وسعتِ سوزانِ کویر همسایه دیوار به دیوارش بود

گودال که تشنه بود، خونش نوشید از رگْ رگِ سنگ، باز خونش جوشید تا خاطره اش ز یادهامان نرود از درد، شفق، لباسی از خون پوشید

می رفتی و بوی جوی خون می آمد فریادِ گُلی ز بوی خون می آمد طفلی به کبودیِ افق های شهید می سوخت در اشک و روی خون می آمد

خورشید، سرش فتاده بر نیزه سرخ با زخمِ دهان گشاده بر نیزه سرخ زنهار که پای مالِ غفلت نشود مِهری که دلش نهاده بر نیزه سرخ

آن جانِ ز جسم رسته، قرآن می خواند با نای ز هم گُسسته، قرآن می خواند در طشتِ طلا، به بزمِ شب اندیشان خورشیدِ به خون نشسته، قرآن می خواند

آن دم که سپیده از افق سَر زده بود امش ز میانِ دفترم پَر زده بود محدوده عشق را مشخص می کرد تا بوسه به پیشانیِ خنجر زده بود

آن سو نگران، نگاه پیغمبر بود خورشید، رسولِ آهِ پیغمبر بود ای تیغ پلید! می شکستی ای کاش آن حنجره، بوسه گاهِ پیغمبر بود

گهواره کودک تو تنهاست، حسین! فریاد تو در گلوی صحراست، حسین! با آنکه در آتش عطش می سوزی لب های تو بوسه گاهِ دریاست، حسین!

خونی که ز پیشانیِ او جاری شد سرسبزترین بهارِ بیداری شد آن سر که به روی نیزه ها گشت بلند آیینه روشنِ فداکاری شد