چه شد که بر گل عارض گلاب می‌ریزی ستاره بر رخ این آفتاب می‌ریزی هزار دیده برای تو اشکریزان است چرا تو اشک به مثال حباب می‌ریزی

برداشت سپیده دم حجاب از طرفی بگرفت نگار من نقاب از طرفی گر نیست قیامت از چه رو گشته عیان ماه از طرفی و آفتاب از طرفی

نموده گوشهٔ ابرو به من مهی لب بام هلال یک شبه دیدم بروی بدر تمام چو دیدمش به لب بام من به دل گفتم که عمر من بود این آفتاب بر لب بام

مردم از حسرت آهو روشان و رمشان من ندانم به چه تدبیر بدام آرمشان نیکرویان جهان را چو سرشتند ز گِل سنگی اندر گِلشان بود همان شد دلشان

خیّاط پسری بود به دستش ماکو گفتم که دلی که برده ای از ماکو گفتا که دل تو در کف من خون شد از او اثری اگر بخواهی ماکو

ترسا پسرا مسیح سیرم کردی من شیخ بدم راهب دیرم کردی از کعبه کشیدی سوی بتخانه مرا صد شکر که عاقبت به خیرم کردی

هر قدر زلف تو ای سلسله مو سلسله دارد به همان قدر دلم از تو ستمگر گله دارد گفتیم صبر نما تا ز لبم کام بگیری آخر ای سنگدل این دل چقدر حوصله...

ابروی تو رفته رفته تا گوش آمد گیسوی تو حلقه حلقه تا دوش آمد از لعل لبت خون سیاوش چکید زان خون سیاوش دلم جوش آمد

کشید نقش تو نقاش و اشتباه کشید به جای آنکه کشد آفتاب ماه کشید به حسن حضرت یوسف کسی برابر نیست به اوج سلطنت او را ز قعر چاه کشید

دست برزخ گرفت و سوخت مرا نیست این سوختن ز حکمت دور هر کجا او فتد بسوزاند عکس خورشید از پس بلور