سحر بلبل حکایت با صبا کرد

سحر بلبل حکایت با صبا کرد که عشق روی گل با ما چه ها کرد

باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم

باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

من از بیگانگان دیگر ننالم

من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

غلام همت آن نازنینم

غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

دل از من برد و روی از من نهان کرد

دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد