اسب دریایی
یكی بود، یكی نبود. پیرمردی پسری داشت به نام "قوچ قاراقُلی". پیرمرد، صیّاد بود و با صید ماهی روزگار خود را می‌گذراند. یكی از روزها حال پیرمرد...
شنبه، 26 فروردين 1396
قصر دیوها
الاغ و خروس و بزی با هم دوست شدند. آنها خورجینی را پر از خاكستر كردند و روی الاغ گذاشتند و راه افتادند. بُز جلوتر از همه بود، بعد از او الاغ،...
شنبه، 26 فروردين 1396
شغال و حواصیل
یكی بود، یكی نبود. روزی از روزها پرنده‌ای به نام حواصیل، بالای درخت بلندی لانه‌ای ساخت و تخم گذاشت تا در آینده جوجه‌هایی برای خود داشته باشد...
شنبه، 26 فروردين 1396
كله پوك و عاقل
یكی بود، یكی نبود. در روستایی پیرزنی زندگی می كرد كه دو پسر داشت. پسر بزرگتر، كلّه پوك بود و كوچكتر، عاقل.بالاخره مادر پیر مُرد. دو برادر ارثی...
شنبه، 26 فروردين 1396
یك وجبی و سگش
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، پیرمردی سه پسر داشت. كوچكترین پسر، قدّش یك وجب و ریشش دو وجب بود. مرد پیر به دیوی پول قرض داده بود. ماه‌ها...
شنبه، 26 فروردين 1396
گنجشك دانا
یكی بود، یكی نبود. گنجشك زیبایی در صحرایی زندگی می‌كرد. روزی این گنجشك به دام مرد شكارچی افتاد. گنجشك رو به شكارچی گفت:‌«ای مرد شكارچی! مرا نكش....
شنبه، 26 فروردين 1396
سرِ گرگ
یكی بود،‌ یكی نبود. در زمان‌های قدیم، مردی بز و گوسفندی داشت. مرد، طناب گردن آنها را به درختی می‌بست و از آنها مواظبت می‌كرد. یك روز بُز شنید...
شنبه، 26 فروردين 1396
در خیال شكار
یكی بود، یكی نبود. روباهی بود كه به سنّ پیری رسیده بود و دیگر شكار كردن برایش كار آسانی نبود. روزی از روزها، روباه به شیری برخورد. پرسید:‌« روباه...
شنبه، 26 فروردين 1396
روباه و كوزه
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، روباه حیله‌گری بود. روزی این روباه به جاده‌ای رفت و جست‌و‌خیز كرد و از این پهلو به آن پهلو غلتید. در همان...
شنبه، 26 فروردين 1396
شاخ
روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم پیرمردی بود که از دار دنیا فقط زنی و پسری داشت. با این که پیرپیر بود، هر روز کله‌ی سحر بلند می‌شد و از...
چهارشنبه، 13 بهمن 1395
سزای نیکی
روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم سواری بود و این سوار روزی تعریف کرد که در دامنه‌ی کوه به راه خودش می‌رفت که یکهو دید ماری هراسان و وحشت...
چهارشنبه، 13 بهمن 1395
ببر مهربان
یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم در اصفهان پیرزنی بود که با تنها پسرش زندگی می‌کرد. پسره کلبه‌ی کوچکی از خشت و گل ساخته بود و با مادرش به...
چهارشنبه، 13 بهمن 1395
درخت سحرآمیز
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم شاه‌زاده‌ای بود که دل و جرأت زیادی داشت و از هیچی نمی‌ترسید. روزی این شاه‌زاده با...
چهارشنبه، 13 بهمن 1395
دو برادر خوانده
یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم دو مرد بودند که با هم صیغه‌ی برادری خوانده بودند. اسم یکی علی بود و اسم آن یکی عمرو. این دو نفر سری از هم...
چهارشنبه، 13 بهمن 1395
زن جگرخوار
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم زنی بود که جگر زن‌های زائو را می‌خورد، ‌اما شوهرش هیچ خبر نداشت زنش چه کاره است....
چهارشنبه، 13 بهمن 1395
چشمه‌ی خورشید
روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم مرد تاجری بود که جز زن و دخترش کس و کاری نداشت و همین که این بابا سرش را گذاشت زمین و عمرش را داد به...
چهارشنبه، 13 بهمن 1395
دیو و چوپان
روزی بود، روزگاری بود، در زمان‌های قدیم اربابی بود که مردم آبادی از ظلمش به ستوه آمده بودند، ‌اما دم نمی‌زدند. این ارباب گوسفندهای زیادی داشت...
دوشنبه، 11 بهمن 1395
چشمه پری
روزی بود، روزگاری بود. یک آبادی بود که هیچ کی اسمش را نمی‌داند. مردم این آبادی همه با هم کار می‌کردند و هر محصولی برمی‌داشتند، بین خودشان تقسیم...
دوشنبه، 11 بهمن 1395
خیانت آدمی‌زاد
روزی بود، روزگاری بود. یک بابایی بود که بار سفر را بست و راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به بیابانی. این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا چشمش افتاد...
دوشنبه، 11 بهمن 1395
جهانگیر
یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم مردی بود به اسم قورکاکا و این بابا سه پسر داشت به اسم ورمن کاکا، زورکاکا و جهانگیر. دو پسر بزرگش سرشان به...
دوشنبه، 11 بهمن 1395