گردوهای خوشمزه
مادری با سه دختر کوچک خود نزدیک جنگلی زندگی می‌کرد. اسم بچه‌ها «سنگ»، «توو» و «پوکی» بود. سنگ، خواهر بزرگ‌تر بود و در نگهداری دو خواهر کوچک‌تر...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
مورچه‌ی غمگین
مورچه‌ای بود که خیلی تمیز بود. یک روز که داشت جلوی در خانه‌اش را جارو می‌کرد، یک سکه پیدا کرد. به بازار رفت و آرد برنج خرید. عید بود. مورچه بهترین...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
شاهزاده قورباغه
پادشاهی بود که همه‌ی دخترانش زیبا بودند. اما جوان‌ترین آنها آن قدر زیبا بود که ماه هم از دیدنش سیر نمی‌شد.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
پیتر و گرگ
«پیتر» برای تعطیلات به خانه‌ی پدربزرگش رفته بود. خانه‌ی پدر بزرگ کلبه‌ی روستایی زیبایی بود که در کنار جنگل قرار داشت. پیتر کلی اسباب‌بازی داشت....
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
تام انگشتی
زن و شوهری بودند که بچه نداشتند. یک روز زن آهی از ته دل کشید و گفت: «اگر ما یک بچه قدّ ِ انگشت هم داشتیم، خوب بود.»
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
سفید برفی و گل سرخ
بیوه‌زنی با دو دختر بسیار زیبا که اسم‌شان «سفید‌برفی» و «گل سرخ» بود در کلبه‌ای نزدیک جنگل زندگی می‌کرد. همه‌ی مردم آنها را دوست داشتند. حتی...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
سه بزغاله
سه بزغاله بودند که تمام روز می‌خوردند و می‌خوابیدند و می‌رقصیدند. یک روز مادر پیرشان به آنها گفت: «حالا وقت آن رسیده که به دنبال زندگی خود بروید.»
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
دیو و دلبر
تاجر ثروتمندی سه دختر داشت. نام کوچک‌ترین دختر «دلبر» بود. او آن قدر مهربان و آرام بود که همه دوسش داشتند. تاجر هم او را از همه‌ی دخترانش بیشتر...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
علی‌بابا و چهل دزد
دو برادر بودند به نام‌های «کاظم» و «علی بابا». کاظم ثروتمند بود و علی‌بابا فقیر.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
پوست الاغ
در زمانهای قدیم پادشاه پیر و ثروتمندی زندگی می‌کرد که در اصطبلش اسب‌های اصیل و تندروی زیادی داشت، یک الاغ کوچک قهوه‌ای با گوش‌های تابه تا هم...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
سفید برفی و هفت کوتوله
ملکه‌ی زیبایی دختری داشت که پوستش به سفیدی برف بود و گونه‌هایش به سرخی خون و موهایش به سیاهی شب بودند. اسم این دختر «سفید‌برفی» بود.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
نوازندگان شهر برمن
مردی الاغی داشت که سالیان سال به او خدمت کرده بود. الاغ پیر شده بود. و دیگر نمی‌توانست کار کند. مرد به فکر افتاد الاغ را بکشد و پوستش را بفروشد....
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
راپانزل
پیرزن جادوگری بود به نام «گوتل» که خیلی بدجنس بود. گوتل باغچه‌ی قشنگی داشت پر از تربچه‌های قرمز. هیچ کس جرئت نداشت به این باغچه نزدیک شود.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
زیبای خفته
پادشاه و ملکه‌ای با شادی کنار هم زندگی می‌کردند. شادی آنها وقتی به اوج رسید که فهمیدند ملکه بعد از بیست سال، دختری به دنیا می‌آورد. ملکه فریاد...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
سیندرلا
دختر مهربانی بود که چشمان آبی و گیسوان بلند و طلایی داشت. او دختر بازرگان ثروتمندی بود. پدرش او را خیلی دوست داشت. وقتی مادر دختر مرد، بازرگان...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
شنل قرمزی
دختر کوچولوی زیبا و شیرینی بود که شنلی قرمز داشت. برای همین همه به او شنل قرمزی می‌گفتند.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
گرگ وهفت بزغاله
بزی بود، هفت بزغاله داشت. بزغاله‌هایش را خیلی دوست داشت. همیشه نگران بود که گرگ آنها را بخورد. یک روز که خانم بزی می‌خواست به صحرا برود، بزغاله...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
كلاه قرمزی
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، دختر بسیار زیبایی توی یك روستا زندگی می‌كرد. مادرش خیلی او را دوست داشت. مادربزرگش هم خیلی او را دوست داشت...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
آسیابان و خرش
یكی بود، یكی نبود. آسیابان پیری بود كه یك روز داشت با پسرش به بازار می‌رفت. او و پسرش می‌خواستند توی بازار شهر، الاغشان را بفروشند.
يکشنبه، 27 فروردين 1396
پسرك نان خمیری
در زمان‌های قدیم، یك پیرزن كوچك و یك پیرمرد كوچك، توی یك خانه‌ی قدیمی كوچك زندگی می‌كردند. آنها نه یك پسر كوچك داشتند، نه یك دختر كوچك.
يکشنبه، 27 فروردين 1396