سه برادر
سه برادر با پدر پیر و بیمارشان، در خانه‌ای که بالای یک تپه‌ی سرسبز بود، زندگی می‌کردند. آنها زمانی ثروتمند بودند، ولی به خاطر اتفاقات بدی که...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
شیر و موش
شیر در سایه‌ی درختی خوابیده بود. موش جست و خیزکنان از سوراخش بیرون دوید و چون عجله داشت، نوک دمش به دماغ شیر خورد. شیر از خواب پرید. عصبانی شد....
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
سابوروی احمق
سال‌ها پیش، در یکی از روستاهای ژاپن، پسری زندگی می‌کرد که به او «سابوروی احمق» می‌گفتند! چون تمام کارهایش را بدون فکر انجام می‌داد. کاری هم به...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
خر و اسب
مردی خر و اسبی داشت. روزی با آنها از جاده‌ای می‌گذشت. خر به اسب گفت: «بارهای من خیلی سنگین‌اند. کمکم کن و کمی از بارهای مرا بیاور.»
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
خیاط شجاع
صبح یک روز تابستان، خیاط ریزه میزه‌ای کنار پنجره مشغول دوخت و دوز بود. زنی روستایی از کوچه عبور می‌کرد و فریاد می‌زد: «مربا دارم! مربای اعلا!»
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
رامپل استیل تسکین
آسیابان فقیری بود که لاف می‌زد، البته در مورد دخترش که بسیار زیبا بود، احتیاجی به لاف زدن نداشت.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
ناقوس بزرگ شهر پکن
امپراتور چین یک ناقوس بزرگ می‌خواست. او می‌گفت این ناقوس باید بهترین ناقوس کشور چین باشد و صدایش از صدای تمام ناقوس‌ها قشنگ‌تر باشد.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
سه کوتوله
مردی همسرش را تازه از دست داده بود. در همسایگی این مرد، زنی زندگی می‌کرد که او هم شوهرش را از دست داده بود. این مرد و زن، هر کدام دختری داشتند....
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
واسیلیس دانا
پادشاهی سه پسر داشت. وقتی پسرها بزرگ شدند، پادشاه آنها را نزد خود خواند و گفت: «به صحرا بروید و هر کدام تیری بیندازید. هر کجا که پایین آمد، از...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
کوتوله‌ها و کفاش
در زمان قدیم، کفاش زندگی می‌کرد که خیلی فقیر بود. او پول کافی برای خریدن چرم نداشت و نمی‌توانست بیشتر از یک جفت کفش بدوزد.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
درنا پری
روزی درنایی در دام افتاد. پیرمردی او را دید و دلش سوخت. خودش را به درنا رساند و گفت: «غصه نخور، پرنده‌ی زیبا! من کمکت می‌کنم.» و پای پرنده را...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
شعله‌های آبی
سربازی وفادارانه به پادشاه کشورش خدمت کرده بود. وقتی جنگ تمام شد، سرباز را که زخم های زیادی برداشته بود به خانه فرستادند.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
پسر آسیابان و گربه
در کشوری دوردست، آسیابان پیر و سالخورده‌ای در یک آسیاب قدیمی زندگی می‌کرد. آسیابان، زن و فرزندی نداشت. در عوض، سه شاگرد داشت که سال‌ها بود برایش...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
دختر چوپان و بخاری پاک کن
یک کمد چوبی بود که گل‌های قشنگی داشت. روی کمد مجسمه‌ی مردی بود که قیافه‌ی عجیبی داشت. پاهایش مثل پای بز بودند و ریش بلندش تا نزدیک پاهایش می‌رسید....
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
غازها
زن و شوهری یک دختر و پسر داشتند. روزی زن به دخترش گفت: «دخترکم، ما می‌رویم گندم‌ها را درو کنیم. مواظب برادرت باش.»
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
کاه، زغال و لوبیا
پیرزنی یک کاسه لوبیا داشت. اجاق را روشن کرد و کاسه را روی آن گذاشت. بعد مشتی کاه توی اجاق ریخت. یکی از لوبیاها، از توی کاسه پرید بیرون. لوبیا...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
چمدان پرنده
بازرگان خسیسی بود که حاضر نبود حتی یک سکه خرج کند، مگر آنکه مطمئن می‌شد پنج سکه به دست می‌آورد!
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
پادشاه و سنجاب
پادشاهی بود که به خود بسیار می‌بالید. او جوان، اهل مطالعه و باهوش بود. هیچ یک از جوانان خانواده‌ی سلطنتی در قدرت و شجاعت به پای او نمی‌رسیدند.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
هفت برادر
پیرمردی هفت پسر داشت. آنها در دامنه‌ی کوهی نزدیک دریا زندگی می‌کردند. پسر اول «قوی» نام داشت. پسر دومی «باد» بود. به پسر سوم که بدنش مثل آهن...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
بلبل امپراتور
در زمان‌های قدیم، در کشور چین امپراتوری زندگی می‌کرد که قصر زیبایی داشت. تمام این قصر از جنس چینی بود، چینی‌های زیبا وگران‌بها که خیلی هم ظریف...
جمعه، 1 ارديبهشت 1396