مروارید آبی
سال‌ها پیش، آتش‌سوزی بزرگی در «هوافو» اتفاق افتاد. شهر سوخت و آدم‌های زیادی مردند. مردم از آنجا رفتند و در شهرهای دیگر خانه ساختند و همان جا...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
پدر بزرگ و نوه‌اش
پدر بزرگ در حالی که با انگشتان چروکیده‌اش طناب را گره می‌زد، به حرف‌های نوه‌اش گوش می‌داد. پسر گفت: «پدر بزرگ، یک داستان برایم بگو. بگو که من...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
گودال روباه
کبکی بود بلندپرواز. روزی داشت توی مزرعه دانه می‌خورد که ناگهان سیبی محکم خورد به سرش. داد زد: «ای امان! ای فغان! آسمان دارد به زمین می‌افتد....
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
یاری قولاق
شاید این داستان اتفاق افتاده باشد، شاید هم نیفتاده باشد، اما داستانی شنیدنی، آسیابان پیری سوار بر خر، در حالی که شتری را به دنبال خود می‌کشید،...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
دهقان و پریان درخت
دهقانی آرزو داشت یک تکه زمین حاصلخیز داشته باشد تا آن طور که دلش می‌خواهد در آن ذرت و سیب‌زمینی بکارد. او برای پیدا کردن زمین کنار رودخانه‌ها...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
معما
شاهزاده‌ای دلش می‌خواست تمام دنیا را ببیند. برای همین به راه افتاد و جز یک خدمتکار وفادار کس دیگری را با خود نبرد. یک روز به جنگل بزرگی رسید....
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تگرگ
مرغ و خروسی با هم زندگی می‌کردند. روزی تگرگ بارید، مرغ ترسید و فریاد زد: «خروس! خروس! شکارچی‌ها دارند تیراندازی می‌کنند. می‌خواهند ما را بکشند،...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
بندانگشتی و غول
زن و مرد دهقانی یک پسر داشتند. این پسر از وقتی به دنیا آمده بود، به اندازه‌ی یک بند انگشت بود و اصلاً هم بزرگ نشده بود؛ برای همین به او «بندانگشتی»...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
رولاند
روزگاری، جادوگر پیری زندگی می‌کرد که دو دختر داشت. یکی زشت و بد جنس و دیگری زیبا و مهربان. جادوگر دختر اول را دوست داشت، چون فرزند خودش بود و...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
شاهزاده و برده‌ی جوان
دختر پادشاه به سن ازدواج رسیده بود، ولی به قدری از خود راضی و مغرور بود که هیچ خواستگاری را نمی‌پذیرفت و هیچ کس را لایق همسری خود نمی‌دانست.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
پسر آهنگر
آهنگری با زن و تنها پسرش زندگی می‌کرد. پسر آهنگر تنبل بود و بیشتر وقت خود را در کوچه به بازی و تفریح می‌گذراند. چند سالی گذشت. آهنگر، پیر و مریض...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
اژدهای حسود
در روزگاران بسیار قدیم، در آن زمان که اجداد ما هم آن را درست به یاد ندارند، خروسی با جاه و جلال در قصر امپراتور زندگی می‌کرد. خروس مثل خروس‌های...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
کوتوله‌ای زیر پلکان
در روزگار قدیم، در شمال انگلستان دهکده‌ای آباد و خوش آب و هوا بود که مردمی خوشبخت داشت.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
مار جادو
سال‌ها پیش رئیس یکی از قبیله‌های آفریقا مریض شد. روز به روز حالش بدتر می‌شد. و نمی‌توانست ازخانه بیرون برود. مردم قبیله خیلی غمگین بودند، چون...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
خروس و موش و گربه
موش کوچولو رفت حیاط بازی کند. وقتی برگشت، به مادرش گفت: «مادرجان توی حیاط دو تا حیوان دیدم، یکی‌شان خیلی ترسناک بود، یکی‌شان‌ خیلی قشنگ‌ بود.»
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
سگ و گربه
پیرمرد شربت‌فروشی بود به نام «کو» که زن و فرزندی نداشت. او در یک کلبه، همراه سگ و گربه‌اش زندگی می‌کرد.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
شاه چاخاچاخ
آسیابان فقیری بود که در آسیابی خراب، کنار رودخانه، زندگی می‌کرد. تکه نانی داشت و تکه پنیری. روزی رفت راه آب را باز کند وقتی برگشت، نان و پنیرش...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
بند انگشتی
خیاطی یک پسر ریزه‌میزه داشت که همه او را بند انگشتی صدا می‌زدند. بند انگشتی بسیار پر دل و جرئت بود. روزی بند‌انگشتی به پدرش گفت: «من باید این...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
کلبه‌ی زمستانی
پیرمرد و پیرزنی یک گاو و گوسفند و غاز وخروس و بز داشتند. روزی پیرمرد به پیرزن گفت: «بیا خروس را برای روز عید سر ببُریم.»
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
خورشید و باد
آن روز صبح، باد به شدت می‌وزید و شاخه‌های درختان را تکان می‌داد. او از کار خود خیلی راضی بود و احساس غرور می‌کرد. یک لحظه‌، چشمش به خورشید افتاد...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396