روباه و کلاغ
کلاغی تکه گوشتی به منقار داشت. روباهی او را دید. زیر درخت رفت و گفت: «آه تو چقدر زیبا هستی! چه پرهای براق و سیاهی داری حتماً صدایت هم قشنگ است....
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
ملکه‌ی برفی
یکی از جادوگرانی که در خدمت پیرا، ملکه‌ی برفی بودند، جادوگر رعد و برق بود. در زمان سلطنت «انگوس شاه» این جادوگر جزیره‌ی دور افتاده و متروکی فرار...
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
اسب سیاه
پادشاهی بود، سه پسر داشت. اسم پسر کوچک «امیل» بود. یک روز پسرها رفتند شکار. غروب که برگشتند، امیل همراه‌شان نبود.
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
گلیم‌باف
قاضی عادی در کشور مصر زندگی می‌کرد که جز از روی عدالت حکم نمی‌کرد. او در مجازات گناهکارانی که هنری داشتند، تخفیف می‌داد؛ حتی اگر گناه آنها قتل...
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
حاتم
«حاتم» مردی ثروتمند و مهربان بود، اما سلطان مالایا از دست او عصبانی بود. دوستان حاتم حاضر بودند با جان و دل به حاتم کمک کنند تا با سلطان بجنگد،...
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
موش وگوزن
موشی از راهی می‌گذشت، گوزنی را دید و پرسید: «دوست من، از کجا می‌آیی و به کجا می‌روی؟» گوزن گفت: «نمی‌دانم. همین‌طور راستِ شکمم را گرفته‌ام و...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
عکس گربه
کشاورز فقیری با همسرش در یکی از دهکده‌های کوچک ژاپن زندگی می‌کرد. کشاورز صاحب چند بچه بود و پیدا کردن غذا برای بچه‌ها آسان نبود. پسر بزرگ خانواده...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
کلاغ جادو
روزگاری دختر کوچکی با پدر و مادرش به خوشی زندگی می‌کرد. اسم دختر «موالیاکا» بود. آنها خانواده‌ی خوشبختی بودند و هیچ غم و غصه‌ای نداشتند، تا اینکه...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
ملخ قرمز
در زمان‌های قدیم، ملخ قرمزی بود که اندازه‌ی فیل بود. بدن ملخ پوشیده از مو بود و روی سرش یک شاخ بلند و تیز داشت.
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
پوست گرگ
شیری بود که پیر و ضعیف شده بود و دیگر نمی‌توانست مثل قبل جنگل را اداره کند. روزی شیر به گرگ گفت: «هر چه زودتر تمام پزشکان را برای معالجه‌ی من...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
بزرگترین موجود دنیا
روزگاری در جزیره‌ای وسط اقیانوس، پرنده‌ی بسیار بسیار بزرگی زندگی می‌کرد. این پرنده به قدری بزرگ بود که می‌توانست یک گوسفند، یا حتی یک گاو نر...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
معبد باکیت جانگ
حلیمه با پسر کوچکش علی، در کلبه‌ای نزدیک «باکیت جانگ» زندگی می‌کرد. پدر علی وقتی او خیلی کوچک بود، از دنیا رفته بود. حلیمه برای سیر کردن شکم...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
کفش‌های آهنی
یک شب ارباب خورشید که جادوگر بزرگی بود عقل دون لوئیس را دزدید و با خود برد. صبح که دون لوئیس از خواب بیدار شد، چشمش به یک جفت کفش آهنی و یک نامه...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
ببر و شکارچی
در دهکده‌ای، مردی با پسرش زندگی می‌کرد. خواهر آن مرد هم در همان دهکده خانه داشت. و با پسرش زندگی می‌کرد. روزی مرد با پسر خود و پسر خواهرش برای...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
گرگ و گراز
گرگ ماده از گراز خواهش کرد یک شب به او جا بدهد. گراز قبول کرد و او را به لانه‌اش برد. فردایش گرگ پنج توله زایید. گراز برگشت و توله‌ها را دید....
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
شورای حیوانات
حیوانات جنگل تصمیم داشتند برای خود سلطانی انتخاب کنند. روزی گرد هم آمدند و به مشورت پرداختند. اولین حیوانی که برای سلطنت پیشنهاد شد، جغد بود....
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
دختر تنبل
دختر زیبایی بود که تنبل بود و کارهایش را سرسری انجام می‌داد. اگر موقع نخ‌ریسی گره کوچکی در نخ می‌افتاد، آن را می‌کند و کنار می‌انداخت. این دختر،...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
سه شیء جادویی
پدری سه پسر داشت؛ دو تا با هوش، یکی کم هوش. رودخانه‌ی بزرگی از نزدیکی مزرعه‌ی آنها می‌‎گذشت. سه برادر با قایق، مردم را از این طرف رود به آن طرف...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
هانس ریچ
مردی به نام «هانس ریچ» با زنش در کلبه‌ای زندگی می‌کرد. هانس و زنش آن قدر با هم خوب بودند که زن همیشه فکر می‌کرد هر کاری که هانس می‌کند، درست...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
اسبی که شیر شکار کرد
دهقانی اسبی داشت. اسب سالیان سال با جان ودل به او خدمت کرده بود، تا اینکه حیوان آن قدر پیر شد که دیگر نتوانست کار کند. دهقان که می‌خواست اسب...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396