کوتوله آب
سال‌های قبل یک کوتوله آب زندگی می‌کرد. روزی او ماهی‌گیر را دید که تور خود را آماده می‌کرد. از او پرسید: «چه کار می‌کنی؟»
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
کوتوله‌ها
در زمان‌های قدیم، پادشاه ثروتمندی زندگی می‌کرد که سه دختر داشت. دخترها عادت داشتند که هر روز در باغ‌های بی‌شمار قصر قدم بزنند. پادشاه انواع و...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
پرنده‌ی طلایی
پادشاهی سه پسر داشت و یک درخت سیب طلایی. این درخت با ارزش‌ترین دارایی شاه بود. یک روز صبح یکی از سیب‌ها کم شده بود. شاه عصبانی شد و فریاد زد:...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
موش شکمو
شب بود. موشی دیوار انباری را آن قدر جوید تا یک سوراخ درست کرد. بعد با خوشحالی وارد انبار شد. انبار پر از خوردنی‌های خوشمزده بود. موش شکمو خورد...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
پیرمرد و مرگ
پیرمردی پشته‌ای هیزم جمع کرد، آنها را به پشت گرفت و راهی خانه شد. راه طولانی بود. پیرمرد خسته شد. هیزم‌ها را زمین گذاشت و با غصه گفت: «آخر این...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
مرغابی و درنا
سال‌ها پیش، پرنده‌ها به شمال مهاجرت نمی‌کردند و تمام سال را در جنوب به سر می‌بردند. یک روز که هوا خیلی گرم شده بود، پرنده‌ها دور هم جمع شدند...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
دانه‌ی آبی
در دهکده‌ای نزدیک دریا، پسرکی زندگی می‌کرد به نام احمد که نه سال داشت. احمد در کارهای مزرعه به پدرش کمک می‌کرد. وقتی هم پدر و مادرش در خانه نبودند،...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
دختر و مرد ماه
سال‌ها قبل در «کچوکچی» مردی زندگی می‌کرد که فقط یک دختر داشت. دختر، همراه و رفیق پدرش بود. او تابستان‌ها را در چراگاهی جمعی می‌گذراند و از گله‌ی...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
زینب خاتون
به فاصله‌ی نه چندان دور از مالزی، جزیره‌ای است به نام «پولا و سیره» که سال‌ها قبل حاکمی به نام «سلطان محمود» در آنجا حکومت می‌کرد. او فقط یک...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
کفش‌های قرمز
در جایی خیلی خیلی دور، آن سوی تپه‌ها، دختر کوچکی به نام «کارن» زندگی می‌کرد که خیلی فقیر بود. دخترک حتی یک جفت کفش نداشت. روزی زن کفاشی که دلش...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
قصه‌ی پانوس بدشانس
مرد فقیری بود به اسم «پانوس». پانوس آدم مهربانی بود، اما به هر کاری دست می‌زد، با بدشانسی رو به رو می‌شد؛ برای همین اسمش را گذاشته بودند پانوس...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
چی از همه بزرگ‌تر است؟
در دهکده‌ای سه برادر زندگی می‌کردند که به جز گاو سیاه و سفید چیز دیگری نداشتند. روزی برادران تصمیم گرفتند که دارایی خود را تقسیم کنند و هر کس...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
دره‌ی جادویی
بالای یک دره‌ی جادویی، دو کوه بلند، یکی در شرق و یکی در غرب وجود داشت. هر کوه، محل زندگی یک پادشاه افسانه‌ای بود. هر دوی آنها پسران «بیرا»، ملکه‌ی...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
گرگ حریص
دوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل دنبال آنها می‌دویدند. یکی از گرگ‌ها گفت: «پیرمردها، به خانه برگردید... پدر من صد تا ازگوسفندهای...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
جوان‌ترین شاهزاده
پادشاهی سه پسر داشت. روزی هر سه پسر را پیش خود خواند و از آنها پرسید: «فرزندان دلبندم! دلم می‌خواهد بدانم که چقدر مرا دوست دارید؟»
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
گرگ و زن
گرگ گرسنه‌ای دنبال غذا بود. وارد دهی شد. صدای گریه‌ی بچه‌ای را شنید. به طرف صدا رفت. زنی از داخل خانه به بچه گفت: «اگر باز هم گریه کنی، تورا...
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
شیر و روباه
شیر آن قدر پیر شده بود که دیگر نمی‌توانست شکار کند. روزی فکر کرد و نقشه‌ای کشید. آن وقت داخل غاری رفت و خودش را به مریضی زد. حیوانات زیادی برای...
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
قصه‌ی پری
بیوه‌زن بدجنسی با دو دخترش زندگی می‌کرد. دختر کوچک‌تر، زیباتر ومهربان‌تر بود وهمه دوست داشتند با او هم صحبت شوند. دخترک که «رز» نام داشت به اندازه...
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
دختر امواج
پری دریایی‌ای بود به اسم «گالیک»، یعنی دختر امواج که بسیار زیبا بود و صدایی شیرین و دلنشین داشت. نیمی از بدنش به شکل ماهی بود، مانند ماهی آزاد...
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
کوشکی احمق
کوشکی با همسرش «می‌تیکا» و پسرش «اریمیکوت» در چادری زندگی می‌کردند. روزی دخترهای همسایه یک خوک آبی شکار کردند و چون نمی‌خواستند کوشکی آن را ببیند،...
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396