لباس گنجشک
گنجشکی توی صحرا این طرف و آن طرف می‌پرید. به پنبه‌زار رسید. دید زن و مردی از غوزه، پنبه بیرون می‌کشند. پرسید: «این چیه؟»
دوشنبه، 11 ارديبهشت 1396
سنگ و گردو
یک سنگ بود و یک گردو. روزی با هم بازی می‌کردند، سنگ زد سر گردو را شکست. گردو گریه‌کنان پیش مادرش رفت و گفت: «ننه گردو! ننه گردو! سنگ، سرم رو...
دوشنبه، 11 ارديبهشت 1396
مهمان‌های ناخوانده
پیرزنی بود، تنها. هیچ کس را نداشت. یک شب شامش را خورد، رفت توی حیاط. دید باد سردی می‌وزد و باران می‌بارد. سردش شد برگشت. فوری رختخوابش را انداخت...
دوشنبه، 11 ارديبهشت 1396
کدو قلقله‌زن
پیرزنی از دار دنیا، فقط یک دختر داشت. دختر، عروس شده بود و رفته بود به دهی آن طرف کوه. یک روز پیرزن هوای دخترش را کرد. در خانه‌اش را بست و رفت...
دوشنبه، 11 ارديبهشت 1396
خاله سوسکه
خاله سوسکه‌ای بود، قشنگ و زرنگ. یک روز، پیراهن پوست پیازی‌اش را تنش کرد، چادر پوست بادمجانی‌اش را سرش کرد، کفش‌های پوست سنجدی‌اش را پاش کرد،...
دوشنبه، 11 ارديبهشت 1396
بز زنگوله‌پا
بزی بود زنگوله‌پا، سه بچه داشت: شنگول و منگول و حبه‌ی انگور. هر روز می‌رفت صحرا، علف می‌خورد. سینه‌هاش پر از شیر می‌شدند، برمی‌گشت به بچه‌هاش...
دوشنبه، 11 ارديبهشت 1396
بهترین داماد
زاهد فقیری با همسرش در کلبه‌ی کوچکی نزدیک رودخانه‌ی «سارایو» زندگی می‌کرد. آن دو بچه‌ای نداشتند.
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
تنبل
مردی بود به نام «هجیر» که خیلی تنبل بود. زن و بچه‌ها همیشه گرسنه بودند و لباس‌های‌شان به قدری پاره بودند که خجالت می‌کشیدند.
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
کتری سحرآمیز
در زمان‌های قدیم، زاهدی بود که خیلی چای دوست داشت. او اغلب چای را خودش دم می‌کرد و وسواس عجیبی نسبت به قوری و کتری خود داشت. یک روز که درخیابان...
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
گره ممنوعه
چند روزی بود که دریا با ماهیگران قهر کرده بود و آنها نمی‌توانستند ماهی بگیرند. یک روز همگی پیش «کارل» پیر رفتند و از او کمک خواستند. کارل، دوست...
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
انگشتر طلایی
پدر و مادری بودند که سه دختر داشتند. اسم دخترها «ماشا»، «میشا» و «ماریا» بود. ماریا خیلی مهربان بود و همه او را دوست داشتند، برای همین خواهرهایش...
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
سه خیاط
در روزگاران قدیم، شاهزاده خانم بسیار مغروری زندگی می‌کرد. او برای کسانی که به خواستگاری‌اش می‌آمدند، یک معما طرح می‌کرد. هر کس نمی‌توانست آن...
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
دانا و نادان
دو برادر بودند، یکی دانا و یکی نادان. برادر دانا از برادر نادان خیلی کار می‌کشید و اذیتش می‌کرد. آن قدر که روزی نادان، ناامید و ناراحت شد و گفت:...
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
اسب عاشق
در روزگاران قدیم، قاضی پیری زندگی می‌کرد که سه دختر و یک اسب داشت. اسب قاضی به جز کشمش و فندق چیز نمی‌خورد، روز به روز لاغتر و ضعیف‌تر می‌شد....
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
موش شهر و موش روستایی
موش شهری برای دیدن دوستش به روستا رفت. موش روستایی هر چه داشت جلوی مهمانش گذاشت. موش شهری دندانی به آنها زد و گفت: «بیخود نیست که این قدر لاغری،...
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
بایجو
وقتی «تانزین» آواز خود را در سالن «راج‌بهایرادی» به پایان رساند، فروغی در چشمان پادشاده دیده شد. «پادشاه» گفت: «این یک آواز آسمانی بود، تانزین!...
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
ایوان احمق
پیرمردی سه پسر داشت؛ دو تا عاقل، یکی احمق. اسم احمق، «ایوان» بود. ایوان همیشه کنار بخاری دراز می‌کشید.
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
گوزن و تاکستان
گوزنی از دست شکارچی‌ها فرار کرد و در تاکستان پنهان شد. شکارچی‌ها از کنار او گذشتند و او را ندیدند. گوزن خیالش راحت شد و برگ‌های بالای سرش را...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
کوتوله‌های تپه‌ی مانچ‌ول
بازرگانی بود به اسم «ژاکوب» که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنس‌هایش را به قیمتی که می‌خرید، می‌فروخت؛ حتی گاهی آنها را ارزان‌تر می‌فروخت....
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
آواز فاخته
دو برادر فقیر در فکر بودند چه کنند و چه نکنند تا بتوانند خانه و زندگی‌شان را اداره کنند. بالاخره تصمیم گرفتند که برادر کوچک در خانه بماند و برادر...
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396