محاکمه‌ی سنگ
«آه‌نیو» با مادربزرگش، درکانتون چین زندگی می‌کرد. آنها خیلی فقیر بودند و از پختن شیرینی و نان روغنی زندگی خود را می‌گذراندند. مادر بزرگ کلوچه‌ها...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
مجسمه‌ی طلایی
ارباب خسیسی هر چه پول داشت به بازار برد و یک مجسمه خرید. مجسمه از طلا و سنگ‌های قیمتی ساخته شده بود. ارباب مجسمه را دور از چشم دیگران در باغچه‌ی...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
گرگ و مادیان
گرگی گرسنه به کره اسبی که در گله بود، چشم داشت. گرگ می‌خواست هر طور شده کره اسب را شکار کند. به همین دلیل به طرف گله رفت و گفت: «یکی از کره‌های...
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
قالب پنیر
روزی کشاورزی قالب پنیری درست کرد. قالب پنیر، گرد و بزرگ و آبدار بود. کشاورز گفت: «پنیر خیلی خوبی شده است. باید آن را به حاکم هدیه کنم.»
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
روباه و گربه
گربه و روباهی با هم دوست بودند. روباه خودش را خیلی با هوش و زرنگ می‌دانست. هر وقت به گربه می‌رسید، از خودش تعریف می‌کرد. یک روز وقتی گربه را...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
رونا
این داستان «رونا»ست که با سه فرزندش در خانه‌ی کوچکی زندگی می‌کرد. وقتی شوهر رونا با کشتی جنگی به سفر می‌رفت، او به تنهایی از فرزندانش مراقبت...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
فقر
مرد بسیار فقیری بود که آه در بساط نداشت. او فرزندان زیادی داشت و برادری که بسیار ثروتمند بود. برادر ثروتمند فرزند نداشت. روزی برادر ثروتمند به...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
پیدایش آتش
سال‌ها پیش از این، سرخ‌پوست‌ها آتش نداشتند و فقط بعضی وقت‌ها می‌توانستند آتش را در آسمان تماشا کنند.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
هنری تنبل
«هنری» جوان تنبلی بود. با اینکه هیچ کاری به جز بردن بزش به صحرا نداشت، هر روز که از صحرا بر می‌گشت، آه و ناله می‌کرد که: «کارم خیلی سخت و خسته...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
بره‌ی پشم طلایی
ماتیاس شاه، یک بره‌ی پشم طلایی داشت. روزی پادشاه همسایه به دیدن او آمد. آنها با هم از هر دری سخن گفتند تا اینکه پادشاه همسایه صحبت را به بره...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
توفان
چند ماهی‌گیر با قایقی به دریا رفتند و ماهی‌های زیادی گرفتند. وقتی برگشتند، هوا توفانی شد. ماهیگیرها ترسیدند، پاروهای خود را کنار انداختند و دست...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
عصای چوبی
پیرمردی بود که فقط یک الک، یک ملاقه‌ی نقره‌ای و یک عصای چوبی داشت. روزی پیرمرد شنید که طبیب پولداری در دهکده‌ی همسایه زندگی می‌کند. پیرمرد الکش...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
لباس جدید پادشاه
پادشاهی بود که به لباس‌های جدید خیلی علاقه داشت. هر روز لباس‌های تازه می‌خرید و هرگز از لباسی بیش از یک ساعت در روز استفاده نمی‌کرد.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
ماریا موروانا
پادشاهی بود که سه دختر و یک پسر داشت. اسم پسر «ایوان» بود و اسم دخترها «ماریا»، «الگا» و «آنا». روزی که شاه و ملکه مرگ خود را نزدیک می‌دیدند،...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
دختر حاضر جواب
ارباب بزرگی بود که دختری داشت. این دختر چنان حاضر جواب و با هوش بود که مردم می‌ترسیدند با او حرف بزنند. هیچ کس حریف زبان او نمی‌شد.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
شاهزاده ماریا
در روزگار گذشته، شاهزاده خانمی زندگی می‌کرد که نامش «ماریا» بود. ماریا، بازی قایم‌باشک را خیلی دوست داشت. او همیشه با دوستانش در باغ کاخ، قایم...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
فرانسوای ساده‌دل
کشاورز ساده‌ای بود به نام فرانسوا که هر چه بهش می‌گفتند باور می‌کرد. اگر کسی به او می‌گفت که دیروز از آسمان ماهی می‌بارید، نمی‌پرسید: «مگر از...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
سرگذشت تام
کشاورزی بود به نام «تام» که خیلی تنبل بود. تام دوست نداشت کار کند. دوست داشت بخورد و بخوابد. او پیش مردی ثروتمند کار می‌کرد، اما به جای کار کردن،...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
هفت آرزو
سال‌ها پیش دو برادر به نام‌های «کونگ» و «کک» زندگی می‌کردند. کونگ تنبل و حریص بود، اما کک مهربان و زحمت‌کش بود. روزی برنج‌ آنها تمام شد. برادران...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
مرده‌ای که با شلاق زنده شد
مزرعه‌داری بود که فرزندان زیادی داشت. وقتی فرزندان او بزرگ شدند، همگی ازدواج کردند و سر خانه و زندگی خودشان رفتند. پسر بزرگ پیرمرد پیش او ماند....
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396