اورسلا
در زمان‌های قدیم، در کشوری دوردست، پادشاه عادلی زندگی می‌کرد که همسر شاد و خنده‌رویی داشت. ملکه با پری‌ای به نام «تابورت» دوست بود. تابورت، ملکه...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
دهکده‌ی تار عنکبوت طلایی
دهکده‌ای بود به نام «آرا» که روی تپه‌ای واقع شده بود، اما مردم به آن «دهکده‌ی تار عنکبوت طلایی» می‌گفتند، زیرا زن‌های ده پارچه‌های زیبایی می‌بافتند...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
عسل مجانی
مردی روستایی کندوی عسلی داشت. در همسایگی او بقالی بود که خیلی عسل دوست داشت. زنِ بقال، پسری زایید و بقال، مرد روستایی را دعوت کرد. مرد روستایی...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
به فرمان ماهی
پیرمردی سه پسر داشت، و دو تا از آنها عاقل بودند و سومی «یملیای احمق» بود. دو تا برادر کار می‌کردند و یملیا کنار بخاری می‌خوابید و دست به هیچ...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
چوپان شاه
امیری بود که بر سرزمین کوچکی حکومت می‌کرد. امیر، زیبا و مهربان بود و دختران زیادی آرزو داشتند همسر او شوند.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
کاج چسبناک
سال‌ها پیش، در یکی از دهکده‌های ژاپن هیزم‌شکنی زندگی می‌کرد. او از دار دنیا فقط یک قلب مهربان داشت. چرا یک قلب مهربان؟ چون او هرگز شاخه‌ی زنده‌ی...
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
کوتوله‌ی آهنی
پادشاهی بود که دختری بیمار داشت. هیچ طبیبی نمی‌توانست او را درمان کند. روزی زنی فال‌گیر پیش‌گویی کرد که دختر پادشاه با خوردن یک سیب معالجه می‌شود....
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
کیسه پول
پیرمرد و جوانی از جاده‌ای می‌گذشتند. کیسه پولی توی جاده افتاده بود. جوان پرید و کیسه را برداشت و گفت: «خداوند این پول را برای من فرستاده است.»
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
دختر دروازه‌بان
پادشاهی سه پسر داشت که همه‌ی آنها قوی، زرنگ و زیبا بودند. شاه امیدوار بود آنها با شاهزاده خانم‌های دانا و زیبا ازدواج کنند.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
سفرهای سندباد
سال‌ها پیش در شهر بغداد، مرد فقیری به نام «هندباد» زندگی می‌کرد. روزی هندباد با بسته‌ی بزرگی که به پشت داشت، از خیابان‌های بغداد می‌گذشت. به...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
چرا کلاغ‌ها سیاه شدند؟
در زمان‌های خیلی خیلی دور، کلاغ و جغد، هر دو مثل برف سفید بودند. یک روز در جلگه‌ی بی‌درختی همدیگر را دیدند. کلاغ گفت: «خانم جغد، از اینکه همیشه...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
جشن سال نو
پیرمرد و پیرزنی در دهکده‌ای زندگی می‌کردند. آنها خیلی فقیر بودند، یک روز که در خانه نشسته بودند، آواز بچه‌ها را شنیدند. بچه‌ها در کوچه می‌گشتند...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
موش کوچولو
موش خیلی کوچکی بود که وقتی بهار شد، تصمیم گرفت به ماهی‌گیری برود و گربه‌ماهی و سگ ماهی صید کند. موش از پوست گردو قایق درست کرد و از بیلچه پارو...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
خرس و دهقان
دهقانی در نزدیکی جنگل، زمینی داشت. به آنجا رفت تا ترب بکارد. هنوز دست به کار نشده بود که خرسی از راه رسید و گفت: «اینجا چه کار می‌کنی؟ الان تو...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
فلوت سحرآمیز
پسر یتیمی هر روز به سر قبر مادرش می‌رفت و به سختی گریه می‌کرد. یک روز که کنار قبر مادرش نشسته بود و گریه می‌کرد، ناگهان صدای مادرش را شنید: «فرزند...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
اژدهای سه سر
داخل یک دژ که روی صخره‌ای در دل آسمان‌ها بنا شده بود، حیوانات کوچکی مثل خرگوش‌ها، موش‌ها، کبوترها‌، قناری‌ها و طوطی‌ها زندگی می‌کردند. اژدهای...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
خوشه‌های گندم
خانم سنجاب یک خوشه‌ی گندم پیدا کرد. داد زد: «کی این خوشه‌ی گندم را درو می‌کند؟» موش و خرگوش که بازی می‌کردند گفتند: «ما که کار داریم.»
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
ننه عایشه
پیرزن تنهایی بود که به او «ننه عایشه» می‌گفتند. یک روز ننه عایشه تصمیم گرفت گوساله‌ای بخرد و از تنهایی در بیاید.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
فانگ مهربان
«فانگ»، ماهی‌گیر فقیر و مهربانی بود. روزی او یک لاک‌پشت بزرگ را که علامت سفیدی روی سرش بود، شکار کرد. لاک‌پشت خیلی غمگین بود. فانگ او را روی...
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
ساده دل
جوانی بود ساده دل که هر کس از راه می‌رسید، سر به سرش می‌گذاشت و مسخره‌اش می‌کرد. او بازیچه‌ی دست این و آن شده بود.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396