آنانسی عنكبوت
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، ببر پادشاه جنگل بود. شبها وقتی كه حیوانات جنگل توی یك دایره دور هم جمع می‌شدند، مار می‌پرسید: «كی از همه...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
جوجه نصفه
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم مرغ سیاه و چاق و چله‌ای بود كه جوجه‌های زیادی داشت. همه‌ی جوجه‌ها زرد و زیبا بودند، فقط یكی از آنها با بقیه...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
سه بره‌ی كوچولو
یكی بود، یكی نبود. زیر گنبد كبود، گوسفندی بود كه سه تا بچه كوچولو داشت. گوسفند بیچاره، فقیر بود و نمی‌توانست غذای خوبی برای بچه‌هایش جور كند،...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
مرغی به اسم هنی پنی
یكی بود، یكی نبود. مرغی بود به اسم "هنی پنی". هنی پنی داشت توی مزرعه ذرت دانه می‌خورد كه ناگهان یك چیزی محكم خورد به سرش. با خودش گفت: «ای وای!...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
قصه‌ی سه خرس
یكی بود، ‌یكی نبود. سه تا خرس بودند كه با هم توی خانه‌ی كوچكشان، در دل یك جنگل بزرگ زندگی می كردند. یكی از خرس‌ها كوچولو بود؛ آن یكی متوسط و...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
خورشید و باد
یك بار خورشید و باد، سر اینكه كدامشان قوی‌تر است، دعوایشان شد. هركدام از آنها فكر می‌كرد كه خودش قوی‌تر است. همان‌طور كه اینها مشغول بگومگو بودند،...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
گرگ و هفت بزغاله
در زمان‌های قدیم، بزی بود كه هفت تا بزغاله داشت. این بز مثل همه مادرها، بچه‌هایش را خیلی دوست داشت.
يکشنبه، 27 فروردين 1396
جوجه اردك زشت
تابستان بود و دهكده هوای خیلی خوشی داشت. رنگ گندمها، طلایی شده بود؛ ولی بلوطها هنوز سبز بودند. خرمنها در میان مزرعه جمع شده بود. لك لكی با آن...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
مرغ پا كوتاه و دانه‌ی گندم
یك روز "مرغ پاكوتاه" داشت توی مزرعه دنبال دانه می‌گشت. یك دانه گندم پیدا كرد. گفت: «این گندم باید كاشته بشود. چه كسی این دانه را می‌كارد؟»
يکشنبه، 27 فروردين 1396
سفید برفی
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، در سرزمینی دور، پادشاهی بود كه با زن جوان و پسر كوچكش توی قصر باشكوهی زندگی می‌كرد.
يکشنبه، 27 فروردين 1396
موسیقی‌دان‌های شهر
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، مرد كشاورزی بود كه یك الاغ باوفا داشت. سوار الاغ می‌شد، به صحرا می‌رفت و بارهای سنگین را با الاغ به خانه...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
واكیما و مرد گلی
در زمان‌های خیلی قدیم، در سرزمین آفریقا، خرگوشی زندگی می‌كرد به اسم "واكیما" كه خیلی تنبل بود. بهترین دوست واكیما، فیلی بود به اسم "وان جووا"....
يکشنبه، 27 فروردين 1396
بودلینگ و روباه
یكی بود، یكی نبود. پسری بود به اسم "بودلینگ". بودلینگ با مادربزرگش نزدیك جنگلی بزرگ و توی یك خانه‌ی كوچك زندگی می‌كرد.
يکشنبه، 27 فروردين 1396
مرد خانه‌دار
یكی بود، یكی نبود. مردی بود به اسم "فریتزل" كه زنی داشت به اسم "لی سی". آنها یك دختر كوچولو داشتند به اسم "كیندی". اسم سگشان هم "سپیتز" بود....
يکشنبه، 27 فروردين 1396
پدربزرگ و ترب
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، پیرمرد كشاورزی بود كه توی مزرعه‌اش گندم، جو، نخود، لوبیا، كلم، كاهو، ترب، هویج و خلاصه همه چیز می‌كاشت....
يکشنبه، 27 فروردين 1396
رامپل یك پا
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، آسیابانی زندگی می‌كرد كه خیلی فقیر بود؛ اما یك دختر زیبا داشت. روزی از روزها آسیابان فقیر پیش شاه رفت و...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
غاز طلایی
یكی بود، یكی نبود. مردی بود كه سه تا پسر داشت. اسم پسر كوچكتر "سیمپلتون" بود كه همیشه مسخره‌اش می‌كردند و به او می‌خندیدند. هیچ كس برای این پسر...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
لباس جدید پادشاه
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، پادشاهی بود كه خیلی از لباس‌های جدید و رنگ به رنگ خوشش می‌آمد؛ جوری كه تمام پولش را می‌داد، لباس می‌خرید....
يکشنبه، 27 فروردين 1396
قوی سفید
روزی روزگاری، پیرمرد ثروتمندی با همسر و پسرش زندگی می‌كرد. روزی از روزها پیرمرد به پسرش گفت: «ما همه چیز داریم. زمین، گله، خانه‌ی بزرگ، حالا...
يکشنبه، 27 فروردين 1396
مرغابی‌ها و روباه
روزی، روباه پیری، از كنار دریا می‌گذشت. با خودش آواز می‌خواند و می‌گفت: «منم روباه دانا؛ حیله‌گر، باهوش و زیبا».
يکشنبه، 27 فروردين 1396