گر من از سرزنش مدّعیان اندیشم
اگر از سرزنش مدعیان پرهیزکاری و صلاح بترسم، هرگز نمی توانم در عاشقی و رندی کاری از پیش ببرم و به مقصود برسم؛ بدنامی در این راه از زهد ریایی بهتر...
دوشنبه، 15 ارديبهشت 1393
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
ای مشعوق! هر وقت، تصویر تو را پیش چشم مجسم می کنم، گویی دل من هم از سینه بیرون می آید تا تو را از روزنه ی چشم من تماشا کند. تصور دیدن تو دلم...
دوشنبه، 15 ارديبهشت 1393
من که از آتش دل چون خُم می در جوشم
با اینکه از آتش دل، مانند خُم شراب در حال جوش و خروش هستم، ولی مُهر سکوت بر لب زده ام؛ خون دل می خورم، سخنی نمی گویم؛ برای درک اسرار عالم غیب،...
دوشنبه، 15 ارديبهشت 1393
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
من دوستدار چهره ی زیبا و شاد و موی آراسته هستم. من مدهوش و حیران چشم خمار و اسیر کننده و شراب ناب و زلال هستم.
دوشنبه، 15 ارديبهشت 1393
مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم
ای معشوق!خبر خوش وصال تو چه زمان به من می رسد تا من که مرغ باغ ملکوتم و دنیا برایم مانند قفسی است، جان خود را برابر مژده ی وصال، مژدگانی بدهم...
دوشنبه، 15 ارديبهشت 1393
چرانه در پی عزم دیار خود باشم
من چرا قصد رفتن به سرزمین محبوب خود را نداشته باشم؟ چرا خاک سر کوی معشوق خود نباشم؟ چرا به همان خانه و کاشانه، نزد همان معشوق محبوب برنگردم؟...
دوشنبه، 15 ارديبهشت 1393
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
ای یار!اگر بار دیگر دستم به زلف زیبا و دلربای تو برسد، چه سرهایی را چون گوی در میدان بازی عشق در برابر چوگان زلفت خواهم باخت، یعنی در راه وصال...
دوشنبه، 15 ارديبهشت 1393
در خرابات مغان گر گذر افتاد بازم
اگر بار دیگر گذرم به میکده ی پیر مغان بیفتد، آنچه از خرقه ی زهد و سجّاده ی تقوی به دست آورده ام، در یک لحظه از دست خواهم داد؛ اگر صاحبدلان و...
دوشنبه، 15 ارديبهشت 1393
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
وقتی در غربت و تنهایی، نماز شام را با گریه آغاز می کنم، با ناله های غریبانه ی خود، گویی قصّه های غربت را سر می دهم.
دوشنبه، 15 ارديبهشت 1393
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
ای محبوب من!با مژگانت بر دل عاشق من، تیر عشوه و غمزه مزن که من در برابر چشم خمار و مست تو می میرم.
يکشنبه، 14 ارديبهشت 1393
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
ای معشوق!تو مانند صبح عالمتاب و در حال طلوع و جلوه گری هستی و من مانند شمع خودسوز پاکباز سحرگاهی هستم، پس لبخندی بزن و ببین که چگونه در برابر...
يکشنبه، 14 ارديبهشت 1393
به تیغم گر کُشد دستش نگیرم
اگر معشوق، مرا با شمشیر خود بکشد، مانع کارش نمی شوم و منّت پذیرم و اگر مرا با تیر بزند، سپاس گزار او خواهم بود.غم و رنج عشق را با جان و دل قبول...
يکشنبه، 14 ارديبهشت 1393
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
سحرگاه، جوزا به نشان اطاعت و بندگی، بند شمشیر خود را باز کرد و در مقابل من قرار داد؛ یعنی بنده و غلام شاه هستم و بر این امر سوگند یاد می کنم.
يکشنبه، 14 ارديبهشت 1393
شعرم به یُمن مدح تو صد ملک دل گشاد
شعر من به برکت ستایش تو، صد کشور دل را توانست که تسخیر کند؛ گویی زبان فصیح و رسای من، شمشیر کشور گشای توست.
يکشنبه، 14 ارديبهشت 1393
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
من کیستم که بر آن خاطر معطّر و خوشبوی تو بگذرم؟!ای معشوق!ای کسی که خاک آستان تو مانند تاج سر من است!ای کسی که در حقّ این عاشق بینوای خود، لطف...
يکشنبه، 14 ارديبهشت 1393
در نهانخانه ی عشرت صنمی خوش دارم
در خلوت خود که با عیش و شادی همراه است، تصور می کنم که به وصال آن معشوق زیبا رسیده ام، آری به یاد پیچ و تاب سر زلف او و چهره ی زیبای او بیتاب...
يکشنبه، 14 ارديبهشت 1393
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
من با معشوق خود عهد و پیمانی بسته ام که تا زنده ام، دوستدار عاشقان و هواخواهان او باشم و آنان را مانند جان، عزیز و گرامی بدارم.آری هر چیز و هر...
يکشنبه، 14 ارديبهشت 1393
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
اگر چه از گیسوی گره گیر و کمندوار معشوق در کارم در کارم گره ای افتاده و من دچار مشکل شده ام، ولی هم چنان از کرم و لطف او انتظار گشایش و رهایی...
يکشنبه، 14 ارديبهشت 1393
گر دوست دهد خاک کف پای نگارم
اگر خاک کف پای معشوق را به دست بیاورم، بر صفحه ی چشم های خود از آن، قصّه و حکایت عشق را نقش می کنم و چون سرمه بر چشمانم می کشم؛ خاک کف پای او،...
يکشنبه، 14 ارديبهشت 1393
ز دست کوته خود زیر بارم
از ناتوانی و تهیدستی خود در رنج و عذابم،زیرا از اینکه خواسته های معشوقان زیباروی بلند قامت را نمی توانم برآورده سازم،شرمنده ام.
يکشنبه، 14 ارديبهشت 1393