من دوش که از هجر تو در تاب شدم جان تو که گر چو شمع در خواب شدم از دیده و دل در آتش و آب شدم بر جام چو بر آینه سیماب شدم

لرزان ز بلا چو برگ داند یارم وآنگاه همی به برگ خواند کارم اشگی که همه تگرگ راند بارم عمری که همی به مرگ ماند دارم

نه از همه خلق حق گزاری دارم نه نیز به حبس غمگساری دارم از آهن بر دو پای ماری دارم ناخوش عمری و روزگاری دارم

گر حور بود بدان که نازش نکشم کوته کنم این قصه درازش نکشم آن کز من باز شد فرازش نکشم وآن کو ماند فراز بازش نکشم

از آتش دل همیشه اندر تابم وز اشک دو دیده غرقه اندر آبم در آتش و آب خواب شب کی یابم ترسم چو چراغ مرگ باشد خوابم

ای دشمن و دوست مر تو را یک عالم خاری و گلی با من و با یک عالم در بسته به تو مهر و وفا یک عالم مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم

هرگه که به پیراهن تو درنگرم از رشک و حسد پیرهن خود بدرم از جامه بهرمان تو رشک برم کو بربر تست و بر برت نیست برم

دلخسته چشم ناوک انداز توام جان بسته چنگ بلبل آواز توام مولا و غلام کشی و ناز توام من رنجه ز موی بند غماز توام

در خواب گه از دل به شب آتش بیزم چون خاکستر هر روز ز آتش خیزم هر گه که کند عشق تو آتش تیزم چون شمع ز درد بر سر آتش ریزم

صالح دل اگر به جای جامه بدرم شاید که همی خون شود از غم جگرم در دیده من از مرگ تو خونها دارم بر مرگ تو تا به مرگ خونها بخورم