شب زار به جای بستر آتش ریزم چون خاکستر به روز از آتش خیزم هر گه که کند عشق تو آتش تیزم از درد چو شمع بر سر آتش بیزم

گفتم کایندل به داغ نام تو کنم گویی که دو دیده جای گام تو کنم دیدم که اگر کار به کام تو کنم جان در سر کار یک سلام تو کنم

جان هر ساعت ز کار زاری دهدم هر روز زمانه بیش کاری دهدم از بخت گلی خواهم و خاری دهدم باشد روزی که روزگاری دهدم

من دوش که از هجر تو در تاب شدم جان تو که گر چو شمع در خواب شدم از دیده و دل در آتش و آب شدم بر جام چو بر آینه سیماب شدم

تا کی غم یار و درد فرزند کشم بیمار فراق خویش و پیوند کشم تا چشم گشاده ام همی بند کشم ای چرخ فلک محنت تو چند کشم

هر روز همی فلک به تیری زندم پیراهن در سیاه قیری زندم وین بخت همی همچو اسیری زندم از وی سپری خواهم تیری زندم

گفتم که تو بی وفایی ای نامردم من مردم و تو کجایی ای نامردم خس دوست چو کهربایی ای نامردم زان با چو منی نپایی ای نامردم

ای فاخته دل چو من به رویت نگرم زیبایی طاوس به بازی شمرم با خنده کبک چون درایی ز درم دل همچو کبوتری بپرد ز برم

بر بسته شد از بستن ماتم دستم امروز نگویند که من خود هستم از بیم و امید شادی و غم رستم برداشتم از جهان دل و بنشستم

سروی خواهم ز چرخ داری زندم گر گویم کاین مراست آری زندم خواهم که گلی چینم خاری زندم از آهن مار کرده باری زندم