با هر تاری ساخته چون پود شوی با جمله همه زیان بی سود شوی در دیده عهد دوست چون دود شوی زینگونه به کام دشمنان زود شوی

ای گل نه ز گل ز دل همی بر رویی دل را ز همه غمان فرو می شویی ای گل تو عقیق رنگ و مشکین مویی بر آب روان زیاده استی گویی

آخر نگذاردم فلک چون زاری آخر بجهد فضل مرا بازاری آخر بد ماندم جهان گلزاری عذری خواهد ز من بهر آزاری

ای دولت هند را جمالی دادی ای شادی زین قبل به غایت شادی ای چرخ تو در دهان عالم دادی کای دولت شیرزاد باقی بادی

شوخی صنمی خوشی کشی خندانی طوطی سخنی و عندلیب الحانی چون برده دلم به لابه و دستانی لابد پس دل روم چو سرگردانی

عشق آتشی افروخت که از بسیاری در دوزخم افکند همی پنداری دل سوخته بودی به هزاران زاری گر آب دو چشم من نکردی یاری

ای بخت مرا سوخته خرمن کردی بی جرم دو پای من در آهن کردی در جمله مرا به کام دشمن کردی با سگ نکنند آنچه تو با من کردی

در پیش گل وصال ما را بویی وز پس همه ساله عیب ما را جویی هر چند رخ وفای ما را شویی کس نشنودا آنچه تو ما را گویی

بر شعر مرا دلیست ای بار خدای در مدح و ثنای خسرو مدح آرای می بترکدم دل اندرین تنگی جای از بهر خدای را دوایی فرمای

دولت ز علاء دولت عالی رای بر عالم سایه درد چون پر همای ای داده خدایت شرف از بهر خدای یک بار مرا جمال رویت بنمای