دانم که وفا ز دل برانداخته ای با آنکه مرا عدوست در ساخته ای دل را ز وفا چرا بپرداخته ای مانا که مرا تمام نشناخته ای

ای ابر ز بحر تا هوایی شده ای گویی که کف حاتم طایی شده ای نه نه که کف دست علایی شده ای زان مایه رحمت خدایی شده ای

ای غم سختی تو ای دل از غم نرمی ای دم سردی تو ای دل از دم گرمی ای عشق خمش باش که بس بی شرمی ای هجر برو که سخت بی آزرمی

روزی که چو باد پیش من برگذری دردسر و رنج دل و خون جگری وآن شب که چو مه به روی من در نگری نور جگر و قوت دل و تاج سری

مفروق دو دیده ای و مقرون دلی دل هر چه بیندیشد مضمون دلی تا ظن نبری که هیچ بیرون دلی در خون دلم مشو که در خون دلی

مرهم گفتم تو با دل ریش همی تا بندیشم من از بدانیش همی نعمت شودم زمان زمان بیش همی یادم ناید ز نعمت خویش همی

از شیرینی چون به سخن بنشینی از دو لب خود شکر به دامن چینی در بوسه لب تو گویدم می بینی هرگز شکر سرخ بدین شیرینی

چندان داری ز حسن و خوبی مایه کز حور بهشت برتری صد پایه پیرایه چرا بنددت ای مه دایه نورست مه دو هفته را پیرایه

هر چند که بر کوهم در شب ز اندوه گریان باشم تا به گه بانگ خروه همقامت تو چو سرو بینم بر کوه هرگز نشوم ز دیدن کوه ستوه

آمد بر من به چشمکان خواب زده سر تا به قدم به عنبر ناب زده همچون دل من دو زلف را تاب زده رخ چون گل نو شکفته بر آب زده