آنکو دارد چو سیم و شر لب و تن آمیخت همی چو شیر و شکر با من ناگه برمید و درچد از من دامن بگریخت ز من چنانکه آب از روغن

از چشم من ار سرشک بتوان رفتن بس در گرانمایه که بتوان سفتن ور بی تو بود هیچ به نتوان خفتن کاری باشد چنانکه نتوان گفتن

چنگم به چهار شاخ زد پیراهن چنگست مگر چهار شاخ از آهن در اشک چهار شاخ آن شاخ سمن شد باز چهار شاخ کفته رخ من

چون دانش بود مهربان دایه من از فخر و شرف زد همه پیرایه من از مایه من بلند شد پایه من من دریا ام کم نشود مایه من

چشم و دهن آن صنم لاله رخان از پسته و بادام کشیده ست نشان از بس تنگی که دارد این چشم و دهان نه گریه در این گنجد نه خنده در آن

با کس غم تو بیش نخواهم گفتم وین در دو دیده هم نخواهم سفتن مهر تو ز دل پاک بخواهم رفتن بر بستر صبر خوش بخواهم خفتن

تا نسبت کرد اخوت شعر به من می فخر کند ابوت شعر به من بفزود چو کوه قوت شعر به من شد ختم دگر نبوت شعر به من

چون گل ز غمت دریده ام پیراهن چون لاله بیالوده ام از خون رخ و تن چون شاخ بنفشه سرنگون باشم من ترسم که بسی عمر نیابم چو سمن

هر شب که تو را نبینم ای شاخ سمن خواهم که مرا کفن بود پیراهن آن روز که دیدار تو را بینم من از شادی وصل دیده خواهم همه تن

سر کردمت ای نگار چون تو سر من گه گه به سخن چرب کنی بی روغن وین نیست عجب ای صنم پسته دهن گر پسته دهن بود همه چرب سخن