شب شد که شکوه ها زه دل تنگ بر کنیم نالیم آنقدر که دلی را خبر کنیم طبیب اصفهانی

شب فراق نداند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق در بند است سعدی

شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتا تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد حافظ

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز شد او بمرد وبیمار بزیست سعدی

شد چو مهمان من آن شمع شب افروز امشب کاش تا صبح قیامت نشود روز امشب بابا نصیبی

سرایی را که صاحب نیست ویرانی است معمارش دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته صائب

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم آن عقده های گره گشا در گلو شکست قیصر امین پور

سرزنشم مکن اگر از همه پا کشیده ام طبع لطیف آدمی با همه سر نمی کند مهدی سهیلی

سر گشته چو پرگار همه عمر دویدیم آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم امام فخر رازی

سیل بر خانه‌ی من زور چرا می آرد؟ من که بی وقت در خانه‌ی بازی نزدم صائب تبریزی