جک خله
در منطقه‌اي دوردست، در قلب کشوري يک عمارت اشرافي قرار داشت. در اين عمارت، مالکي با دو پسرش زندگي مي‌کرد؛ پسرهايي که فکر مي‌کردند عقل کل هستند....
چهارشنبه، 21 تير 1396
داستان يک مادر
مادر کنار بچّه‌ي کوچکش نشست: خيلي غصه مي‌خورد. مي‌ترسيد بچّه‌اش بميرد. رنگ از صورت کوچولوي کودک پريده و چشم‌هايش بسته بود. نفس‌نفس مي‌زد. گاهي...
چهارشنبه، 21 تير 1396
هر کاري پيرمرد مي‌کند درست است
مي‌خواهم داستاني براي‌تان بگويم که در بچگي شنيده‌ام. هر بار که به اين داستان فکر مي‌کنم به نظرم قشنگ‌تر مي‌آيد چون داستان‌ها هم مثل خيلي از مردم...
چهارشنبه، 21 تير 1396
جوجه اردک زشت
تابستان بود و هواي روستا دلچسب بود. خوشه‌هاي گندم طلايي و دانه‌هاي جو هنوز سبز بودند. علف‌هاي خشک را در سراشيبي علف‌زارها روي هم کپه کرده بودند....
چهارشنبه، 21 تير 1396
لباس جديد امپراتور
سال‌ها پيش امپراتوري زندگي مي‌کرد که عاشقِ لباس‌هاي نو بود، طوري‌که همه‌ي پول‌هايش را خرج لباس مي‌کرد. امپراتور فقط موقعي به سربازها، تئاتر و...
چهارشنبه، 21 تير 1396
درخت کاج
در نقطه‌ي دوردستي از جنگل، درخت کاج کوچولو و قشنگي زندگي ‌مي‌کرد. امّا با اين‌که آفتاب گرم بر درخت مي‌تابيد و نسيم پاک بر او مي‌وزيد، کاج خوشحال...
چهارشنبه، 21 تير 1396
دخترک کبريت فروش
شب ژانويه بود. از آسمان تندتند برف مي‌آمد. آخر شب بود. دخترک قوز کرده بود و آرام آرام راه مي‌رفت. خيلي سردش بود. کفش پايش نبود. مادر نداشت و...
چهارشنبه، 21 تير 1396
فريال و دِبوانگال جادوگر
سالها قبل، جادوگري به نام "دِبوانگال" زندگي مي‌كرد كه ده دختر زيبا داشت. مردهاي زيادي طالب ازدواج با اين دخترها بودند. هر از چندگاه، مرداني بعد...
شنبه، 17 تير 1396
دو برادر
صبح يك روز گرم، دو برادر براي شكار از دهكده‌شان بيرون آمدند. هر كدام يك تير و كمان داشتند و يك كيسه چرمي كه اميدوار بودند موقع برگشتن به خانه...
شنبه، 17 تير 1396
حسادت هالابااو
سالها قبل، مردي زندگي مي‌كرد كه دو پسر داشت. هر چند كه او پسرها را خيلي دوست داشت؛ اما هميشه در آرزوي داشتن دختري بود. عاقبت بعد از مدتها، خداوند...
شنبه، 17 تير 1396
مسابقه‌ي طناب كشي
خرگوش از زور گويي‌هاي فيل و اسب آبي خسته شده بود. هر سه آنها در جزيره‌اي زندگي مي‌كردند. فيل و اسب آبي مرتب به خرگوش بيچاره دستورهاي ريز و درشت...
شنبه، 17 تير 1396
ماهي ناراضي
در گوشه‌اي از دنيا، در بركه‌اي كوچك، دسته‌اي از ماهيها، دور از ماهيهاي ديگر زندگي مي‌كردند. اين بركه، آبي ساكن و خاكستري داشت و كف آن پوشيده...
شنبه، 17 تير 1396
چرا خفاش شبها پرواز مي‌كند؟
در گذشته‌هاي دور، موش صحرايي و خفاش، با هم دوست صميمي بودند. آنها تمام روز با هم به شكار مي‌رفتند و لابه لاي درختان تنومند يا علفهاي تازه، جست...
شنبه، 17 تير 1396
قلب ميمون
لب دريا درخت انبه‌ي بزرگي روييده بود كه نيمي از شاخه‌هايش روي زمين و نيمي ديگر روي آب بود. روي اين درخت آشيانه‌ي يك ميمون بود. ميمون تمام روز...
شنبه، 17 تير 1396
بچه‌هايي در خانه‌ي درختي
در زمانهاي دور مردي زندگي مي‌كرد كه سه فرزند داشت: دو پسر و يك دختر. همسر او مدتي پيش مرده بود و كسي نبود از بچه‌ها مراقبت كند. مرد تصميم گرفت...
شنبه، 17 تير 1396
طبل جادويي
در زمانهاي خيلي دور، حاكم ثروتمندي زندگي مي‌كرد كه پنجاه همسر، صدها فرزند، هكتارها زمين و هزاران بَرده داشت. با اين حال، او حاكمي مهربان و عادل...
شنبه، 17 تير 1396
چرا خورشيد و ماه در آسمان زندگي مي‌كنند؟
در زمانهاي خيلي دور، خورشيد و آب به خوبي و خوشي روي زمين زندگي مي‌كردند. خورشيد هميشه به خانه‌ي آب مي‌رفت و ساعتها پيش او مي‌ماند؛ اما آب هيچ...
شنبه، 17 تير 1396
بچه‌هاي كوزه‌اي
در دهكده‌اي، در دامنه‌ي كوههاي بلند، زني تنها زندگي مي‌كرد. شوهرش سالها پيش مُرده بود و بچه‌اي هم براي او باقي نگذاشته بود. زن سالهاي پيري‌اش...
شنبه، 17 تير 1396
مشكل آهنگر
در زمانهاي قديم، آهنگري به نام " والوكاگا" بود كه در كارش خيلي ماهر بود. هر روز عده‌ي زيادي بيرون كارگاهش مي‌ايستادند و كار كردن او را كه براي...
شنبه، 17 تير 1396
سنجاب چه ديد؟
روزي از روزهاي گرم تابستان، مار سبز كوچكي بعد از اينكه غذاي سيري خورد، هوس كرد جاي راحتي پيدا كند و كمي استراحت كند. او علفِ نرم و درازي را در...
شنبه، 17 تير 1396