لایمای مهربان
اربابی در جنگل برای یکی از روستاییان قطعه زمینی جهت کشت و زرع معلوم کرد. روستایی برای خودش در آن جا کلبه‌ای ساخت و قطعه زمین را هم از درخت پاک...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
بهترین داروی لاغری
مرد ثروتمندی بود که از بس خورده و خوابیده بود بی‌نهایت چاق شده بود و بزحمت می‌توانست چند قدم راه برود. هیچ دارویی هم بر او اثر نداشت. با این...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
معما
در دوران پیشین، در ساحل دریا، ماهیگیر پیری با زنش زندگی می‌کرد. دار و ندار این زن و شوهر عبارت بود از یک مادیان و پسری که تدریجاً داشت بزرگ می‌شد....
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
مادری که فالگیر شد
مادری فرزند تنبلی داشت که در منزل کنار بخاری می‌نشست و ابداً کار نمی‌کرد. یک روز مادر به او گفت: - پسرم، دیگر هیچ چیز خوردنی نداریم. تو تنبل...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
یک ملاقه آب
مردی بود بسیار خسیس که عادت داشت قبل از غذا به هر یک از کارکنان منزلش ملاقه‌ای آب بدهد؛ زیرا فکر می‌کرد به این ترتیب دیگر زیاد غذا نخواهند خورد....
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
زن لجباز
پدر و مادر ثروتمندی دختری داشتند که بسیار زیبا ولی لوس و ننر بود. با تمام زیبایی و ثروتش هیچ کس به خواستگاری او نمی‌آمد، زیرا در میان مردم شایع...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
زن دانا
در روزگار خیلی خیلی پیش، در یکی از روستاهای دورافتاده، یکی از روستاییان از دستور ارباب اطاعت نکرد و باعث خشم او شد. ارباب تصمیم گرفت روستایی...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
نادختری و خواهرانش
دختری مادرش مرد. پدرش زن دیگری گرفت و دختر گرفتار زن پدر شد. زن پدر سه تا دختر داشت که یکی از آن‌ها یک چشم و دیگری مانند همه‌ی مردم دو چشم و...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
هر چه بکاری تو، همان بدروی
مادری دو دختر داشت: یکی دختر واقعی‌اش و دیگری نادختری‌اش. مادر به دختر واقعی‌اش خیلی محبت می‌کرد، ولی نادختری را مجبور می‌کرد که کارهای سنگینی...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
سرباز پیر و کیسه‌ی کهنه
سرباز پیری به نام آنسیس داشت از جنگ برمی‌گشت. راه دراز بود و او خسته. ناچار در کنار جنگل نشست تا استراحت کند. اندکی دراز کشید و در کیفش جست و...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
استاد ساعت ساز
یکی از پسران روستایی دلش می‌خواست استاد ساعت سازی بشود. پدرش به این کار راضی نبود و میل داشت پسرش هم مثل خودش به کار کشاورزی بپردازد، ولی پسر...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
کاری را که صبح شروع می‌کنی تا شب ادامه بده
دو برادر در همسایگی یکدیگر بودند: یکی مالدار و دیگری فقیر. یک شب پیرمرد فقیری نزد برادر مالدار رفت و از او خواست که شب را در آن جا بگذراند. برادر...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
درخت بلوط و قارچ
در کنار درخت بلوط جوانی مقداری قارچ روییده بود. قارچ مغرور با غضب به جوانه‌ی بلوط گفت: - تو که چنین جوان و لاغری چطور خجالت نمی‌کشی که آمده‌ای...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
دروغی غذا خوردن و دروغی کار کردن
اربابی در تغاری مقداری آبگوشت ریخت و برای دروگران به مزرعه برد. در راه تغار تکان خورد و تمام آبگوشت بیرون ریخت. موقعی که ارباب به مزرعه رسید...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
پر کردن کلبه
پدری سه پسر داشت. دو تا از آن‌ها عاقل بودند و سومی معروف بود که عقل درستی ندارد. پدر کلبه‌ی تازه‌ای ساخت و به پسرانش گفت:
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
چشمان طمعکار
یک روز مرد روستایی فقیری کوزه‌ای یافت که در آن داروی عجیبی بود. به این معنی که هر کس با این دارو چشم چپش را می‌شست از دور می‌دید که در کجا چه...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
مادر «خوشبختی»
این قضیه روز قبل از عید اتفاق افتاد. تمام ساکنان خانه به حمام رفته بودند که برای سال نو تمیز و پاکیزه باشند. فقط دختر یتیمی در منزل مانده بود...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
جواب سؤال‌های دختر سلطان
سلطانی دختر زیبا و عاقلی داشت. موقعی که به سن رشد رسید خواستگارهای زیادی به سراغ او می‌آمدند. دختر سلطان نمی‌دانست کدام را انتخاب کند. اعلان...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
نا دختری و دختر برای گرفتن کمی آتش نزد شیطان رفتند
مادری دو دختر داشت که یکی دختر واقعی و دیگری نادختری او بود. یک روز نامادری به نادختری دستور داد که نزد شیطان برود و برای او کمی آتش بیاورد تا...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
جادوگر و جوان
یک روز جوانی از جنگلی عبور می‌کرد. به آقایی رسید. آن آقا از جوان پرسید: - خواندن بلدی؟ جوان جواب داد: - بلدم. آن آقا زیرلب حرفی زد و سپس دوباره...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395