جادوگر و جوان
یک روز جوانی از جنگلی عبور می‌کرد. به آقایی رسید. آن آقا از جوان پرسید: - خواندن بلدی؟ جوان جواب داد: - بلدم. آن آقا زیرلب حرفی زد و سپس دوباره...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
گاو نر و بچه‌های یتیم
هر روز زن پدر به شوهرش می‌گفت: - بچه‌های خودت را به جنگل ببر والّا من از این خانه فرار می‌کنم. گرچه پدر دلش به حال بچه‌هایش، که یکی پسر و دیگری...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
جادوگری که زشتی دخترش را با زیبایی عروس حاکم عوض کرد
مادری دختری داشت که مانند سپیده دم زیبا و روشن بود. حاکم شهر او را دوست داشت و می‌خواست به عقد خودش درآورد. جشن عروسی نزدیک شده بود. عروس رفت...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
شاگرد شیطان
پدری پسر داشت. وقتی که پسر به سن رشد رسید پدر او را به شهر برد تا وی را برای فراگرفتن هنر به معلمی بسپارد. در راه به عابری برخوردند که با آن‌ها...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه
در روزگار پیشین مرد روستایی ثروتمندی در یکی از دهات می‌زیست. وی علاقه‌ی زیادی به شکار داشت.
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
سه برادر و شاهزاده خانم در روی کوه شیشه‌ای
در روزگار پیشین مردی پیر و روستایی سه پسر داشت. دو تا از آن‌ها عاقل بودند و یکی نادان. پیرمرد مریض شد و پیش از مرگش به فرزندان خود دستور داد...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
سه گره جادو شده
پدر و مادری پسری داشتند که چندان از آن‌ها اطاعت نمی‌کرد. همیشه در کنار استخر بود و از آن جا دور نمی‌شد. مادر او را تنبیه می‌کرد تا نزدیک استخر...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
غولی که در کوزه بود
ماهیگیری در خانه‌ی کوچکی که در کنار دریا قرار داشت و رو به ایوانی بود می‌زیست. بیچاره ماهیگیر دچار فقر و تنگدستی شده بود، زیرا نمی‌توانست به...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
برادر و خواهر و همزاد دختر
مادری دو فرزند داشت که یکی از آن‌ها پسر بود و دیگری، که از سر راه برداشته بود، دختر. مادر همیشه آن‌ها را نصیحت می‌کرد. به پسرش می‌گفت زن نگیر...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
سرباز و سه خواهر
در زمان پیشین اربابی از رعیت‌های خودش را به سربازی فرستاد. دوره‌ی سربازی کم نبود: می‌باید بیست و پنج سال خدمت می‌کرد.
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
عروس دریا
در روزگار پیشین ماهیگیر فقیری بود در ساحل دریا می‌زیست. غذای او و خانواده‌اش از ماهی‌های دریا بود: یک روز صید می‌کرد و روز دیگر می‌خورد.
دوشنبه، 22 شهريور 1395
پسرانی که برای پدرشان آب شفابخش زندگی به دست آوردند
پادشاهی سه پسر داشت. دو تا از آن‌ها عاقل بودند و یکی از آن‌ها احمق. پادشاه پیر شد و در پیری نابینا گردید. پزشکان و کحال‌هایی را که در قلمرو سلطنتش...
دوشنبه، 22 شهريور 1395
جانشین پادشاه
پادشاهی هفت پسر داشت. پسر بزرگ‌تر بیست و پنج ساله بود و کوچک‌تر هفت ساله. البتّه می‌دانید که سن و سال شرط بزرگی نیست. در بین این برادرها برادر...
دوشنبه، 22 شهريور 1395
چهار برادر کاردان
پدری چهار پسر داشت. این پسران را، وقتی که بزرگ شدند و توانستند خوب را از بد تمیز دهند، نزد استادانی فرستاد تا هنرهایی بیاموزند. برادران به راه...
دوشنبه، 22 شهريور 1395
عقاب هواپیما
در روزگار پیشین پادشاهی پسری داشت. این پسر بسیار باهوش و دانا بود و علاقه‌ی زیادی به کارهای فنّی داشت و توانست ساعتی بسازد. یکی از استادان دربار...
دوشنبه، 22 شهريور 1395
هدیه‌ی گرانبها
پسری مادرش مرد. پسر یتیم بیچاره را به زنی سپردند تا گوسفندان او را شبانی کند. آن زن جادوگر بود و چنان گوسفندانش را سحر و جادو کرده بود که هر...
دوشنبه، 22 شهريور 1395
مسافر و میزبانش
مردی در زمستانی سرد سفر می‌كرد. او از سپیده روی به راه نهاده بود و چون خسته و فرسوده و یخ كرده به میان جنگل انبوهی رسید شب فرا رسید و تاریكی...
پنجشنبه، 3 تير 1395
باشچیلیق
روزگاری تزاری بود كه سه پسر و سه دختر داشت. چون بسیار پیر و كهنسال شد و پایان عمرش را نزدیك دید روزی فرزندان خود را پیش خواند و آنگاه روی به...
پنجشنبه، 3 تير 1395
قورباغه
در روزگاران قدیم سلطان سه پسر داشت. چون پسران ببالیدند و جوانانی خوب چهر و برومند گشتند، پدر بر آن شد كه برای آنان همسری پیدا كند. البته بزرگ‌ترین...
پنجشنبه، 3 تير 1395
ساوای مقدس و دیو
روزی ساوای مقدس می‌بایست به دهكده‌ای كه در آن سوی كوهی بود، می‌رفت. هنگامی كه از سربالایی تند و سنگلاخ كوه بالا می‌رفت دیوی را دید كه از روبه...
چهارشنبه، 2 تير 1395