حادثه
وقتی خدای حادثه سنگی شد می‌گفت: قصه، شعر قشنگی شد می‌آمد و دوباره که برمی‌گشت دنبال پاره‌های جگر می‌گشت
جمعه، 26 آذر 1395
چهار مرتبه تنها
چهار مرتبه تنها برای تو خبر آمد چهار بار دلت کوه شد و به لرزه درآمد تو منتظر تو گدازنده بر معابر خونین مسافر تو نیامد مسافری اگر آمد چهار مرتبه...
جمعه، 26 آذر 1395
چه هیبتی ست در آیینه سجو و قیامت
چه هیبتی ست در آیینه سجو و قیامت که آسمان خدا رشک می‌برد به مقامت تمام دغدغه‌ات این شده است در دل آتش مه ناتمام نماند نماز ظهر امامت چه عاشقانه...
پنجشنبه، 25 آذر 1395
چند بند از مربع ترکیب عاشورایی
با اشک‌هاش دفتر خود را نمور کرد در خود تمام مرثیه‌ها را مرور کرد ذهنش ز روضه‌های مجسم عبور کرد شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
پنجشنبه، 25 آذر 1395
چتر عشق
آتش گرفته دامن خورشید پرورت آتش گرفته است جهان در برابرت با بوسه‌ی کبود خدا گر گرفته است پرهای نرم زیر گلوی کبوترت شب می‌شود سوار به گودال می‌رسد
پنجشنبه، 25 آذر 1395
جنگل خنجر
این چنین حادثه سرخ، مقّدر شده بود سوختن در گذر آب، مقرّر شده بود هرکه را شوق پرافشانی و بالیدن بود با پرافشانی دل، مثل کبوتر شده بود
پنجشنبه، 25 آذر 1395
جنگ عطش
مشک بر دوش گرفته است که دریا ببرد کاش گرداب امانش بدهد تا ببرد آنچه یک عمر در این باغ دمیده است بهار باد پاییز رسیده است که یک جا ببرد
پنجشنبه، 25 آذر 1395
جستجو
آن جا که هیچ قطره‌ی آبی نمانده بود زخمی‌ترین کبوتر بی لانه پرگشود دیگر کسی نبود که دردی دوا کند حتی خبر ز ساقی لب تشنگان نبود
پنجشنبه، 25 آذر 1395
جای دستش مانده روی گردنم
می‌شناسم! آفتاب ...روشنم می‌شناسی؟ این گل نیلی منم می‌گذارم سر به روی گونه‌ات می‌گذاری سر به روی دامنم؟ می‌چکد! خاکستر سرخی هنوز
پنجشنبه، 25 آذر 1395
جای باغبان
بامن بشین، بمان، بگو از فردا بی پرده و اشکار و محرز... فردا... امروز که می‌نویسم اسمت را باز خون می‌چکد از گلوی کاغذ فردا
پنجشنبه، 25 آذر 1395
تو را مگر...
چقدر آه کشیدم تو را مگر بنویسم تو را به رنگ نفس‌های شعله‌ور بنویسم چقدر خاطره باید چقدر واژه و تصویر که وسعتت را هرچند مختصر بنویسم
پنجشنبه، 25 آذر 1395
تنهای عقلمه
یک نفر تنها کنار عقلمه در نگاه آسمان جان می‌دهد آن طرف در جنگ ایمان با عطش دست‌هایش بوی باران می‌دهد
پنجشنبه، 25 آذر 1395
تنهاترین
بیا بر شانه‌ام بگذار سهم کوچکی از دردهایت را بیا، تنهاترین، بشکن در آغوش زمین، بغض صدایت را چه اندوه عظیمی می‌وزد بر بیکران آبی چشمت کدامین درد...
چهارشنبه، 24 آذر 1395
تنها صدا
یک واژه قرمزتر از خون است، که لای لب‌های خدا مانده ست یک پیکر بی سر که بر روی شن‌های داغ کربلا مانده ست صحرای بعد ازظهر، بعد ازجنگ، تنهاتر از...
چهارشنبه، 24 آذر 1395
تنها برادرت
تنها، برادرت بر ساحلی غریب، تویی با برادرت در شعله نگاه تو پیدا، برادرت چون خشم ذوالفقاری، خاموش و بی قرار طوفان گر گرفته‌ی صحرا برادرت ماهی...
چهارشنبه، 24 آذر 1395
پیغام سرخ کربلا
باد می‌رقصاند آرام و متین زلفی رها را بر سر نی می‌برند امروز قرآن پاره‌ها را آسمان دلتنگ و تاریک غم خورشید خونین می‌کشد بر گردن خود شال سنگین...
چهارشنبه، 24 آذر 1395
پرواز
آسمان می‌طلبیدت آن روز فرصتی بود که پرواز کنی در میان عطشی جان فرسا عقده‌ی حادثه را باز کنی
چهارشنبه، 24 آذر 1395
پرچم خون
زخم پوشانده تنش را سپر انداخته تیغ با رجزخوانی او قافیه را باخته تیغ کیست این مرد که یک سر همه آتش شده است؟ گل نموده است ز شولای تنش آخته تیغ...
چهارشنبه، 24 آذر 1395
پَرپَر
آورد سمتِ خیمه، یک اسب پیکری را مشک بدون آب و دستان پرپری را از بچه‌ها جدا شد، گم کرد کاروان را می‌دید روی نیزه، از دورها سری را در راه درپایی...
چهارشنبه، 24 آذر 1395
پا به پای آب
در مشک می‌تپد دل خونش به جای آب جاری است درسکوت نگاهش صدای آب صحرا در انتظار، بیند چه می‌شود آخر میان این همه غم ماجرای آب؟
چهارشنبه، 24 آذر 1395