به چشم عُجب سوی کاه کرد کوه نگاه به خنده گفت که کار تو شد ز جهل تباه ز هر نسیم بلرزی ز هر نفس بپری همیشه روی تو زرد است و روزگار سیاه ...

چو پنبه خوار بسوزد چو نی بنالد زار کسی که اخگر جانسوز را شود همسر ندید هیچ به غیر از جفا و بد روزی هر آن که هم‌نفسش سفله بود و بد گوهر ...

تو بسی ز اندیشه برتر بوده‌ای هر چه فرمان است خود فرموده‌ای زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را پروین اعتصامی

لیک از بدخواه ما را ترس‌هاست ترس جان، آموزگار درس‌هاست بس که بدکار و جفاجو، دیده‌ایم از بدی‌های جهان ترسیده‌ایم پروین اعتصامی

به آهی پراکنده گشتن چو کاهی ز بادی، پریشان شدن چون غباری! بسی خوش‌تر و نیک‌تر، نزد دانا ز دمسازیِ یارِ ناسازگاری پروین اعتصامی

زر وقت، باید به کار آزمود کزین بهترش، هیچ معیار نیست غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی که باری‌ست فرصت، دگر بار نیست پروین اعتصامی

به نزد آن که چو من دوستدار تاریکی‌ست تفاوتی نکند روز تیره و رخشان مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید به میهمانی‌ام ای دوست هیچ‌گاه مخوان پروین...

جوانی گهِ کار و شایستگی‌ست گهِ خودپسندی و پندار نیست چو بفروختی از که خواهی خرید متاع جوانی به بازار نیست پروین اعتصامی

در این دکّه سود و زیان با همند کس از هر زیانی، زیانکار نیست گهی کم به دست اوفتد، گه فزون بساز ار درم هست و دینار نیست پروین اعتصامی

همی ناله کردی، ولی بی‌ثمر کس این ناله‌ها را خریدار نیست چو شب، هستی و صبحدم نیستی‌ست شکایت ز هستی سزاوار نیست پروین اعتصامی