من بسی دیدم خداوندان مال تو کریمی ای خدای ذوالجلال گندمم را ریختی تا زر دهی رشته‌ام بردی که تا گوهر دهی پروین اعتصامی

ز ترازوی قضا شکوه مکن که ز وزن همه کس خواهد کاست ره آن پوی که پیدایش ازوست لیک با این همه خود ناپیداست پروین اعتصامی

آن خوشی کز تو گریزد چه خوشی است آن صفایی که نماند چه صفاست ناگزیر است گل از صحبت خار چمن و باغ به فرمان قضاست پروین اعتصامی

هنوز روح تو ز آلایش بدن پاک است هنوز قلب تو را نیّت تباهی نیست به غیر نقش خوش کودکی نمی‌بینی به نقش نیک و بد هستی ات نگاهی نیست پروین...

ندیدم ذرّه‌ای از روشنایی نه با یک ذره کردم آشنایی نه چشمم بود جز با تیرگی رام نه فرق صبح می‌دانستم از شام پروین اعتصامی

نه هر کوهی به دامن داشت معدن نه هر کان نیز دارد لعل روشن نه هر پاکیزه رویی پاکزاد است که نسل پاک از اصل پاک زاد است پروین اعتصامی

رودها از خود نه طغیان می‌کنند آنچه می‌گوییم ما، آن می‌کنند ما به دریا حکم توفان می‌دهیم ما به سیل و موج فرمان می‌دهیم پروین اعتصامی

با مرغکان خویش چنین گفت ماکیان کای کودکان خرد، گه کار کردن است روزی طلب کنید که هر مرغ خرد را اول وظیفه رسم و ره دانه چیدن است پروین اعتصامی

ما که دشمن را چنین می‌پروریم دوستان را از نظر چون می‌بریم آن که با نمرود این احسان کند ظلم کی با موسیِ عمران کند پروین اعتصامی

هیچ پرسیدی که صاحب‌خانه کیست هیچ گفتی در پسِ این پرده چیست دیده را بستی و افتادی به چاه ره شناسا این تو و این پرتگاه پروین اعتصامی