آنم که به ملک نیستی سلطانم با سامانم اگر چه بی‌سامانم دیری‌ست چو آسیا در این کهنه‌سرا سرگردانم که از چه سرگردانم حزین لاهیجی

آسوده تویی چو سرو و سوسن در باغ من سوخته‌ام به هجرت ای چشم و چراغ داری دلی از فکر اسیران فارغ دارم ز غم تو داغ دل بر سر داغ حزین لاهیجی

چون دم عیسی دهد، مرده‌دلان را حیات مطلع صبح آیتی‌ست، آمده در شأن صبح ظلمت شب‌ها بلاست، عاشق مهجور را زنگ ز دل‌ها برد، چهره تابان صبح حزین...

از مزرع آمال چه امّید برآید نخلی که در آن ریشه کند، بید برآید نه جلوه برقی، نه هواداری ابری بی‌برگ گیاهم به چه امّید برآید حزین لاهیجی

روضه خلد خدایا به نکوکاران ده دولت وصل، جزای دل مشتاقان ده تو که از مهر طبیب دل رنجورانی درد مهجوری ما را به کرم درمان ده حزین لاهیجی

باشد نخست مشکلم این کز فراق تو طاقت نمانده در دل بیمار اندکی حیرت ز خویش می‌بردم در وصال تو گر وارهم ز حسرت دیدار اندکی حزین لاهیجی

از حرف وداع، دیده جیحون شد و رفت هوش از سر سودازده مجنون شد و رفت تن شعله کشید و دود آهی برخاست دل خون شد و خون ز دیده بیرون شد و رفت ...

کو صبح نشاطی که دمی شاد برآرم؟ چون شمع سحر روزِ مرا شام رسیده مانده‌ است نشانی که ز من رنگ پریده‌ است خورشید حیاتم به لب بام رسیده حزین...

غفلت زده‌ام، خاطر آگاهم ده افسرده دلم، آهِ سحرگاهم ده عمری‌ست که رو از دو جهان تافته‌ام ای قبله مقبلان، به خود راهم ده حزین لاهیجی

جانا چه بود که خاطری شاد کنی وز لطف، دل خرابی آباد کنی مرگی نبود غیر فراموشی تو در خاک شوم زنده، گرم یاد کنی حزین لاهیجی