ای دستخوش هزار سودا هشدار ای غافل از اندیشه عقبا هشدار آسوده نشسته‌ای که جانی داری تیغ اجل است در تقاضا، هشدار حزین لاهیجی

جانا چه بود که خاطری شاد کنی وز لطف، دل خرابی آباد کنی مرگی نبود غیر فراموشی تو در خاک شوم زنده، گرم یاد کنی حزین لاهیجی

با شعله آه، چشم گریان چه کند؟ با آتش برق، آب باران چه کند؟ هستند ز فیض، اهل صورت محروم با غنچه تصویر، بهاران چه کند؟ حزین لاهیجی

مستان لقا چو ارجعی گوش کنند از هر چه جز او بود فراموش کنند مردانه وداع خرد و هوش کنند با شاهد جان، دست در آغوش کنند حزین لاهیجی

ز شمع، شب نشود روز، قدر وقت بدان طلوع شعشعه آفتاب می‌باید معاشران به نشاط بهار، خنده زنید مجال نیست که گل ساغری بپیماید حزین لاهیجی

خفته بودم به سرم دولت بیدار رسید لله الْحَمْد مرا دیده به دیدار رسید یار پنهانی ما چشم جهان روشن ساخت ماه کنعانی ما بر سر بازار رسید حزین...

در دهر، به مستعار آلوده مگرد هرگز به دی و بهار، آلوده مگرد تن در رَهِ تو مشت غباری‌ست «حزین» زنهار، به این غبارآلوده مگرد حزین لاهیجی

بر تیره شب من که دل و جان گرید چون شمع لبم خندد و مژگان گرید بالین مرا منّت غمخواری نیست بر غربت من شام غریبان گرید حزین لاهیجی

تمییز ظالم و مظلوم کار قاضی نیست کسی که خسته عشق است داوری داند ستاره سوختگان را ز شام تیره چه غم؟ که داغ عشق، فروزنده اختری داند حزین...

رهرو وادی عشق، آبله‌پا می‌باید غم جدا، گریه جدا، ناله جدا می‌باید ساده‌لوحانه کنی دل چه پر از نقش و نگار؟ زینت خانه آیینه صفا می‌باید ...