کو صبح نشاطی که دمی شاد برآرم؟ چون شمع سحر روزِ مرا شام رسیده مانده‌ است نشانی که ز من رنگ پریده‌ است خورشید حیاتم به لب بام رسیده حزین...

چون سلیمان اگر امّید سلامت داری پای آهسته نه اینجا که نرنجد موری یک‌روش نیست جهان گذران ای غافل خاک رَه گردی، اگر تاج سر فغفوری حزین لاهیجی

خزان چه می‌برد از نوبهار رنگینم؟ گل همیشه بهار است، داغ دیرینم فتاده است به بی‌نسبتان مدار مرا فلک چو مصرع برجسته، کرده تضمینم حزین لاهیجی

بیهوده نگشتم به سراپای دو عالم منظور تو بودی ز تماشای دو عالم خم کردن سر، بهر طمع، طاعت بت بود یک سجده نکردم به تمنّای دو عالم حزین لاهیجی

زد نقش سخن سکّه جاوید به نامم از صفحه دل‌ها نشود محو، کلامم نوری‌ست عیان،‌ در نظر حرف‌شناسان هر مردمک نقطه خورشید، غلامم حزین لاهیجی

چو سایه در قدم سرو خوش‌خرام توام ز خویش و از همه آزاده‌ام، غلام توام ز داغ عشق، کشیدم پیاله چون خورشید غم خمار ندارم، که مست جام توام ...

عریان ز صافی طینتی، از پرده نیرنگ شو چون آب در باغ جهان، با خار و گل همرنگ شو بشکن به دل تا می‌توان، نیش زبان دشمنان با این سبک‌مغزان که...

صبح جوانی ما، بگذشت و شام پیری‌ست از کف شراب رفته، در سر خمار مانده چون شمع آتشین دل، خود را چرا نسوزم؟ ایّام عیش رفته، شب‌های تار مانده...

چو خود برداشتی اوّل ز خاکم دمیدی در گریبان، روح پاکم به راز خود امانت‌دار کردی دلم را مخزن اسرار کردی حزین لاهیجی

به معنی محرمان، افشانده‌اند از لفظ دامان را سخن چون ساحل است و بحر بی‌پایان بود معنی ز معنی، لفظ می‌سازد مسخّر ملک دل‌ها را سلیمان سخن را...