وگر ناگزیرت بباید رفیق رفیقی گزین، رهنمای طریق اگر دولت و کیش باید تو را رفیقی به از خویش باید تو را حزین لاهیجی

خدایا دلی ده حقیقت شناس زبانی سزاوار حمد و سپاس مرا جز تو کس، یاور و یار نیست چه گویم که یارای گفتار نیست؟ حزین لاهیجی

گشاید در رحمت کردگار گناهت بیامرزد آمرزگار کند آشتی با تو، مشکل‌گشای تو چون صلح کردی به خلق خدای حزین لاهیجی

نبینی که چون دانه افتد به خاک بکوشند مهر و مَه تابناک کز افتادگی سرفرازش کنند به صد ناز، با برگ و سازش کنند حزین لاهیجی

ز مسکینی‌ام روی در خاک رفت غبار گناهم بر افلاک رفت تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار که در پیش باران نپاید غبار حزین لاهیجی

به تولّای او دلم شاد است خانه اعتقاد[م] آباد است هرگزم عهد بسته وا نشود دستم از دامنش جدا نشود حزین لاهیجی

اوضاع زمانه لایق دیدن نیست وضعی خوش‌تر ز چشم پوشیدن نیست دانی ز چه پا کشیده‌ام در دامان؟ دنیا تنگ است، جای جنبیدن نیست حزین لاهیجی

کار بینا و کور یکسان نیست گوش را، کار چشم شایان نیست گوش دل، گوش تیزهوشان است گوش حس، از درازگوشان است حزین لاهیجی

آلوده کام دل مشو، کام آن است هرگز طمع دانه مکن، دام آن است در دایره فلک چه سرگردانی؟ آغاز تو هر چه بود، انجام آن است حزین لاهیجی

ای شاخ امید، برگ و بار تو کجاست؟ فصل تو کدام و نوبهار تو کجاست؟ چون موج، تپیدنم به جایی نرسید ای بحر محیط غم، کنار تو کجاست؟ حزین لاهیجی