ای دل همه لافِ سخن حوصله بگذار دیدی جگر عشق نداری گله بگذار سرگشتگی‌ات راهبر کعبه وصل است گر مرد رهی نقش پی قافله بگذار حزین لاهیجی

از عکس رخ تو، گلستان پیدا شد وز سایه تو، سرو روان پیدا شد خود جمله جهان صورت یکتایی توست از هر دو کف تو، بحر و کان پیدا شد حزین لاهیجی

آگه نه‌ای اگر تو ز حال درون من دل را بگو، ز چاک گریبان برآورم چون سر کنم فسانه شب‌های هجر را آه از نهاد مرغ سحرخوان برآورم حزین لاهیجی

بگشای زلف و طرّه سنبل به تاب کن در دامن نسیم صبا مشک ناب کن گر بگذرد تو را نفسی در هوای دوست ای دل ز عمر خویش همان را حساب کن حزین لاهیجی

دوران به نشاط و غم صلایی زد و رفت بلبل ز سر شاخ، نوایی زد و رفت گل نیز شکرخند به جایی زد و رفت آمد رگ ابر، های‌هایی زد و رفت حزین لاهیجی

یا رب چه شود گر کرمت یار افتد؟ لطفت به شکستگان پرستار افتد غمخوارگیِ خلق جهان را دیدم مگذار که با غیر توام کار افتد حزین لاهیجی

ای سینه بنال، ناله کار من و توست ای ناله ببال، روزگار من و توست ای دل برخیز تا ز دنیا برویم دهری‌ست که زندگیش عار من و توست حزین لاهیجی

اندوه جهان و شادمانی همه هیچ سرمایه روزگار فانی همه هیچ یاد این سخن از تجربه‌کاران دارم غیر از غم یارِ جاودانی همه هیچ حزین لاهیجی

هر چند که حسن و عشق، مستور به است آیات نیاز و ناز، مشهور به است هر سینه که داغ نیست، خشت لحد است زان لب که ننالید، لب گور به است حزین...

روضه خلد خدایا به نکوکاران ده دولت وصل، جزای دل مشتاقان ده تو که از مهر طبیب دل رنجورانی درد مهجوری ما را به کرم درمان ده حزین لاهیجی