«ابوالعینا»، می‌گوید: به «احمد بن ابی دؤاد»، وزیر مأمون از دشمنان خود شکایت کردم و گفتم آنها برای‌ آزار من متحد شده‌اند. وی گفت: «یدُ اللَّهِ...

آورده‌اند روزی برای عارفی مهمانی بسیار بیمار، نالان و بداخلاق رسید. عارف، بسیار به مهمان مهربانی و از او پذیرایی کرد، ولی آن مهمان چنان از درد...

مردی عرب در صحرا خیمه‌گاهی داشت. شبی تعدادی مسافر به خیمه او رسیدند. مرد عرب از آنها دعوت و شتری برای پذیرایی از آنها قربانی کرد. فردا نیز شتری...

شاید شنیده باشید که در قدیم، مردانی بزرگ و باایمان می‌زیستند که سنگ در دست آنها تبدیل به طلا و نقره می‌شد. اگر چنین سخنی را شنیدید، گمان نکنید...

گویند «منصور دوانقی» به «زیاد بن عبدالله» مبلغی داد تا آن را در میان افراد نابینا و یتیم تقسیم کند. «ابوزیاد تمیمی» که بسیار طمع‌کار بود، به...

پدر «ابوالعینا» به او که خردسالی بیش نبود، خشم گرفت. آن‌گاه همان‌گونه که او را برای ادب کردن، کتک می‌زد، خطاب به وی گفت:‌ خداوند راست فرموده...

مردی قطعه زمینی در کنار زمین شخص دیگری داشت و هر سال، بخشی از زمین وی را اشغال و ضمیمه زمین خود می‌کرد. روزی صاحب زمین به مرد اشغالگر گفت: علت...

از بخیلی پرسیدند شجاع‌ترین مردم کیست؟ گفت: آن‌که صدای دهان جمعی را که در خانه‌اش چیزی می‌خورند، بشنود و زهره‌اش نترکد!

شخصی از عارفی پندی مفید طلب کرد. عارف چنین پاسخ گفت: هر کس گمان برد که بی‌کوشش به معبود توان رسید، راهی جز راه آرزو نپیموده است.

مردی بت‌پرست، عمری به پرستش بت‌ها مشغول بود. روزی برایش مشکل ناگواری پیش آمد. به بت‌خانه رفت و با گریه و زاری از بت‌ها یاری خواست، ولی هیچ حاصلی...