آنچه تو از رو می‌خوانی، من از بَرَم
فروشنده‌ی دوره‌گرد از این روستا به آن روستا می‌رفت تا جنسی بخرد و جنسی بفروشد.‌ روزی دوره‌گرد‌ به خانه‌ی مردی روستایی رسید. صاحب‌خانه او را...
شنبه، 17 فروردين 1398
تب کرد و مرد
دو نفر نشسته بودند و با هم از یک کاسه غذا می­ خوردند. یکی از آن­ ها گفت: «پدر مرحوم شما چه ­طوری مرد؟»او با آب و تاب مشغول شرح دادن بیماری و...
شنبه، 17 فروردين 1398
چرا او را نمی­ کشید که چشم من بترسد؟
دو درویش گرسنه در دهکده ­ای ویران گرفتار دزدها شدند. دزدها به امید این­که این دو درویش از محل دفن گنجینه ­ای با ارزش مطلع هستند، تصمیم گرفتند...
شنبه، 17 فروردين 1398
با همه بله، با من هم بله!
مرد بدهکاری سراغ یکی از دوستان خود رفت که به خود او هم بدهکار بود. از قرض و طلب­کارانش گفت و از رفیق خود خواست تا راهی پیش پایش بگذارد و او را...
شنبه، 17 فروردين 1398
چه‌قدر مثل اُمل­ هایی
گفت: «آخه این چیه سرت کردی مثل اُمل ها؟!! مثل این‌که باورت نشده قرن بیست‌و‌یکه و مثل مردم عصر حجر می‌گردی!» گفتم: «واقعا؟! عصر حجر یعنی کی؟»...
جمعه، 16 فروردين 1398
قصه های حسنی (آقا معلم کتش را نپوشید)
آقای مدیر به ما خیر مقدم گفت وگفت: «شما گل هستید...و دیگر بزرگ شده‌اید.» ما هم صف ایستاده بودیم و می‌زدیم پس گردن هم و می‌خندیدیم. چند تا...
جمعه، 10 اسفند 1397
قصه های حسنی (تعطیلات)
آخرین امتحان را داده بودیم و نشسته بودیم روی پله‌های جلوی سالن امتحان. نشسته که نه، ولو شده بودیم چون احساس راحتی خاصی می‌کردیم. دیگر نه ترسی...
جمعه، 10 اسفند 1397
قصه های حسنی (درد سر)
تازه در کتابخانه را باز کرده بودم. پنج شش نفری پشت میزها نشسته بودند که سر وکله‌اش پیدا شد. آرام و بی سر و صدا بی‌سلام و احوالپرسی، با یک بغل...
جمعه، 10 اسفند 1397
کتابخانه اموات
وارد کتابخانه که شد، یک‌راست رفت سراغ قفسه‌های کتاب و شروع به گشتن میان آنها کرد. کتابی برمی داشت، ورق می‌زد نگاه می‌کرد و دوباره سر جایش می‌گذاشت،...
جمعه، 10 اسفند 1397
سرنخ (قسمت دوم)
در قسمت قبل خواندیم که امیر و پسر عمه‌اش برای خرید نان از خانه بیرون رفته بودند که متوجه شدند شیشه‌ی ماشین پدر امیر شکسته است. این موضوع توجه...
جمعه، 10 اسفند 1397
سرنخ (قسمت اول)
نمی‌دانم چرا رفتنه متوجه نشده بودیم، نه من، نه امیر، پسر داییم. دایی احمد با خانواده دیشب آمدند خانه‌ی ما. شب خانه‌ مان خوابیدند. البته دیروقت....
جمعه، 10 اسفند 1397
یک کم دیگه بخوابم
صدای مامان تو گوشم می­ پیچد: «بلندشو دیگه دختر، آخه تا کی قراه بخوابی؟ یک نگاه به آسمون بنداز، هوا داره تاریک می­شه، بلند شو دیگه...» ملافه...
جمعه، 10 اسفند 1397
آرزوهای سوسکی
بچه سوسکه وایساده بود جلو آینه و با چاله چوله های صورتش ور می رفت. ننه اش اومد و گفت:« ذلیل شده انقدر اونجا وای نسا! آخر یه دمپایی نثارت می کنن...
پنجشنبه، 9 اسفند 1397
موی سرگردان
چند روزی می‌شه که از سرمراد جدا شدم. دلم بدجوری هوای آبادیم رو کرده، خدا بگم مراد رو چکارش کنه، ببین چه جوری همه ما رو آواره کرد! کاش حداقل...
پنجشنبه، 9 اسفند 1397
دانش ­آموز تازه وارد
قیافه­ اش خیلی درهم و برهم بود. انگار هر لحظه نزدیک بود اشک­ هایش سرازیر شود. می ­دانستم تازه از یک مدرسه­ دیگر به مدرسه­ ما آمده است. حتما احساس...
پنجشنبه، 9 اسفند 1397
عدالت سوسکی
یکی بود که اون یکی یه سوسکه بود. سوسکه طلایی بود، موهای بلند داشت با دست و پای کشیده. خلاصه توی سوسکا خیلی خوشگل بود. مامانش از بچگی هی قوربون...
پنجشنبه، 9 اسفند 1397
یک درس تاریخی
روزی سید جمال الدین اسد آبادی در حضور سلطان عبدالحمید، پادشاه عثمانی نشسته بود و بادانه ­های تسبیح خود بازی می­ کرد. وقتی از محضر سلطان خارج...
پنجشنبه، 9 اسفند 1397
شهردار بی سواد
وقتی کریم آقاخان شهردار تهران بود، از دربار نامه ­ای به وی رسید. مبنی بر این که مطالب ضد و نقیضی در باره فلان موضوع به ما می­ رسد. لازم است درباره...
پنجشنبه، 9 اسفند 1397
بهشت شکموها
ملانصرالدین وارد دکان شیرینی فروشی شد، دولپی و با کمال عجله مشغول خوردن زولبیا شد. قناد برای بیرون کردن او چوب برداشت و او را کتک ­زد.
پنجشنبه، 9 اسفند 1397
فرصت تمام شده!
شخصی با دوست خود وارد قهوه خانه گشت و مشغول صحبت شدند. پیش خدمت جلو آمد. گفت: «چه میل دارید؟»
پنجشنبه، 9 اسفند 1397