يتيم نوازي
واپسين لحظه هاي سال 1366 را پشت سر مي گذاشتيم و تا آغاز سال نو ساعاتي بيش نمانده بود. به اتفاق چند نفر از همکاران در دفتر عمليات پايگاه يکم،...
شنبه، 12 مهر 1393
تا زنده ام هيچ کس نفهمد
يک روز جهت انجام کاري در دفتر شهيد بابايي بودم مسئول تأسيسات پايگاه هم در آنجا بود. آنها پيرامون فضاي سبز پايگاه صحبت مي کردند. رئيس تأسيسات...
شنبه، 12 مهر 1393
پيش قدمي در کار خير
با اينکه در زندگي کمبودهاي اقتصادي زيادي داشت. ولي اگر متوجه مي شد براي آشنايان و اقوام مشکلي پيش آمده است، فوراً به کمکشان مي شتافت.
شنبه، 12 مهر 1393
شبها مدرسه را نظافت مي کرد
مهندس يکي از بچه هاي معاونت فني بود که بيشتر وقتش را در خط اول مي گذراند. اسمش حسن بود و از آن بچه هاي خاکي درجه ي يک. با من هم يک رفاقتي داشت....
شنبه، 12 مهر 1393
پيش قدمي در کار خير
با اينکه در زندگي کمبودهاي اقتصادي زيادي داشت. ولي اگر متوجه مي شد براي آشنايان و اقوام مشکلي پيش آمده است، فوراً به کمکشان مي شتافت.
جمعه، 11 مهر 1393
مگر ما مسلمان نيستيم؟
رفت تو و سلام کرد. فرمانده ي گردان که بعدها فهميد اسمش اللهيار جابري و از همشهري هاي خودش است و همو که تعريفش را در قطار از زبان بچه ها شنيده...
جمعه، 11 مهر 1393
اول همسايه هاي بي بضاعت
يک روز عصر، محمد مهدي را با سر و وضع خاکي ديدم. خيلي خسته به نظر مي آمد. چون حالت او غير طبيعي بو، علت وضعيت او را جويا شدم. ابتدا چيزي نگفت،...
جمعه، 11 مهر 1393
خانه ي مرا به اين رزمنده بدهيد!
در آن زمان، سيل، موجب ويراني خانه ها و مراتع کشاورزي مردم خوزستان شده بود و با وصول خبر اين واقعه، حاج حسين جمع آوري کمکهاي مردمي در اصفهان را...
جمعه، 11 مهر 1393
با بچه هاي فقير
در اوج بحران مهاباد در سال 1360 به اتفاق اين شهيد بزرگوار به مهاباد رفتيم. در آن زمان مهاباد آلوده ترين منطقه ي کردستان و غرب بود. درگيريهاي...
جمعه، 11 مهر 1393
صبح مرتب بود، شب ژنده پوش!
فرمانده ي يکي از گردانها بود. ما که نمي دانستيم، بعد از شهادتش فهميديم: يعني احمد فهميد. مي گفت: « چرا حتي يک بار به من چيزي نگفت آخر؟ »
جمعه، 11 مهر 1393
صبح مرتب بود، شب ژنده پوش!
فرمانده ي يکي از گردانها بود. ما که نمي دانستيم، بعد از شهادتش فهميديم: يعني احمد فهميد. مي گفت: « چرا حتي يک بار به من چيزي نگفت آخر؟ »
جمعه، 11 مهر 1393
تقسيم حقوق ماهيانه
بعد از مدتي، امامعلي و محمد و غلامرضا شريفي آمدند و اثاث ما را به خانه ي سازماني بردند. خانه، يک طبقه بود. بزرگ بود. ديدم خانه خالي نشده. مستأجر...
جمعه، 11 مهر 1393
فقر را براي امتم نمي پسندم
در يکي از روزهاي سرد زمستان که زمين پوشيده از برف بود، نزديک اذان مغرب بنده و ايشان با ماشين به سمت منزل مي رفتيم. پيرمرد کهنسالي را ديديم که...
جمعه، 11 مهر 1393
دستي براي ياري همه
حميد فقراي محل را به منزل مي آورد و شخصاً از آنها پذيرايي مي کرد. يک شب سرد زمستان که فقيري را بدون زيرانداز و پتو در کنار خيابان خوابيده ديد...
جمعه، 11 مهر 1393
خشت هاي بلورين
شهيد خدادادي هر روز از محل زندگي با وسيله ي نقليه اش به شهر مي آمد. در کوچه ي يکم آراسته در خرم آباد، پيرزني افليج زندگي مي کرد - همانجايي که...
جمعه، 11 مهر 1393
محتاج تر از ما خيلي زيادند!
يکي از دوستان شهيد « حميد هاشمي » مي گفت: « از کوچه اي که منزل حميد در آن واقع است، رد مي شدم. ديدم تعدادي از بچه هاي زير ده سال، با تخته هاي...
جمعه، 11 مهر 1393
واريز حقوق به صندوق کميته امداد
يک روز که از مدرسه برمي گشت، مثل هميشه به مغازه ي عمويش رفت؛ سلام کرد و عمويش جواب سلام او را به گرمي داد. يوسف پس از مشاهده ي يک تبسم محبت آميز...
جمعه، 11 مهر 1393
رئوف
خاله اش مريض بود. مي دانست که از نظر مالي در مضيقه است. گفت: « خاله جان! لباس هايتان را بپوشيد تا ببرمتان دکتر.
جمعه، 11 مهر 1393
ميزبان افتاده ها
يک بار آمده بود مرخصي. شنيد يکي از دوستان قديمش معتاد شده. آن موقع حسين ساکن پايگاه همدان بود. اين خبر او را مثل اسفند روي آتش از جا پراند. رفت...
جمعه، 11 مهر 1393
شهردار يا مردم دار؟
بهروز وقتي شهردار جلفا بود، خيلي کم از جلفا به تبريز مي آمد و اغلب، ما براي ديدنش به جلفا مي رفتيم. بار اول که رفتيم،... مستخدم شهرداري به ما...
جمعه، 11 مهر 1393