گربه‌ی شکارچی و خروس احمق
در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبه‌ی کوچکی دو برادر خوانده: زندگی می‌کردند: یکی گربه‌ی شکارچی و دیگری خروس ابله: زندگی می‌کردند. گربه غالباً...
چهارشنبه، 31 شهريور 1395
چگونه سگ پیری بر گرگ پیروز شد؟
مردی سگی داشت که دیرزمانی نسبت به او وفادار بود. وقتی که سگ پیر شد صاحبش او را بیرون راند و گفت: - تو سگ پیر دیگر به درد من نمی‌خوری. پس گم شو...
چهارشنبه، 31 شهريور 1395
زندگی خوش روباه و پایان آن
گربه‌ای بود که غالباً از صاحبش کتک می‌خورد، زیرا گاهی ظرف شیر را می‌انداخت و بعضی اوقات هم کارهای دیگری می‌کرد که اسباب ناراحتی پیرزن می‌گردید.
چهارشنبه، 31 شهريور 1395
اسب و خرس و گرگ
مردی روستایی اسبی داشت که در نهایت وفا و صمیمت به او خدمت می‌کرد. وقتی که اسب پیر شد و دیگر توانایی کارکردن نداشت اربابش به او گفت:
چهارشنبه، 31 شهريور 1395
مرد زود باور
مردی بود که اسب را خیلی دوست داشت. این مرد دلش می‌خواست اسب‌هایی داشته باشد که دیگران مانندشان را ندارند. همین که می‌شنید در فلان بازار اسب‌های...
چهارشنبه، 31 شهريور 1395
دهقان باهوش و مالک طمعکار
اربابی کارگر کشاورزی داشت که در انجام دادن هر کاری استاد بود. یک روز شایع شد که دهقان دیگی ساخته است که بدون آتش می‌توان در آن چیز پخت. ارباب...
چهارشنبه، 31 شهريور 1395
سگی که حرف زدن آموخت
مردی سگی داشت که آنچه به او تعلیم می‌داد می‌آموخت؛ فقط حرف زدن بلد نبود. او درصدد بود کسی را بیابد که به سگش حرف زدن بیاموزد. در نقطه‌ی دوری...
چهارشنبه، 31 شهريور 1395
برای کسی چاه مکن، خودت در آن می‌افتی
کشاورزی مقدار کمی زمین داشت که آن هم تدریجاً از بین رفت. نان آور خانواده تنها او بود و نان خورهای او دوازده تا کودک خردسال بودند. اتفاقاً روزی...
چهارشنبه، 31 شهريور 1395
جوان دانا و مرد احمق
روزی جوانی روستایی که در ظاهر نادان و ابله ولی در باطن خیلی زرنگ بود، به مردی سوار بر اسب برخورد. بین آن‌ها صحبت درگرفت. مرد پرسید:
چهارشنبه، 31 شهريور 1395
مسابقه‌ی دروغگویی
در روزگار پیشین مرد پولداری بود. روزی پیرمردی که صاحب کندوی عسل بود نزد او آمد. مرد پولدار داشت پولهایش را می‌شمرد. پولدار به پیرمرد گفت:
چهارشنبه، 31 شهريور 1395
چرا موی سر زودتر از موی صورت سفید می‌شود؟
روز پتر کبیر از پیرمردی پرسید که چرا موی سر او سفید و ریشش سیاه است؟ پیرمرد جواب داد: - چون که موهای سرم از موهای ریشم بیست سال بزرگ‌تر است....
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
دو برادر که سرنوشتشان را با هم عوض کردند
دو برادر بودند: برادر بزرگ‌تر ثروتمند و خسیس بود و برادر کوچک‌تر سخاوتمند ولی فقیر. با این که بعد از ایام روزه معمولاً همه‌ی مؤمنان غذای حسابی...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
لایمای مهربان
اربابی در جنگل برای یکی از روستاییان قطعه زمینی جهت کشت و زرع معلوم کرد. روستایی برای خودش در آن جا کلبه‌ای ساخت و قطعه زمین را هم از درخت پاک...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
بهترین داروی لاغری
مرد ثروتمندی بود که از بس خورده و خوابیده بود بی‌نهایت چاق شده بود و بزحمت می‌توانست چند قدم راه برود. هیچ دارویی هم بر او اثر نداشت. با این...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
معما
در دوران پیشین، در ساحل دریا، ماهیگیر پیری با زنش زندگی می‌کرد. دار و ندار این زن و شوهر عبارت بود از یک مادیان و پسری که تدریجاً داشت بزرگ می‌شد....
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
مادری که فالگیر شد
مادری فرزند تنبلی داشت که در منزل کنار بخاری می‌نشست و ابداً کار نمی‌کرد. یک روز مادر به او گفت: - پسرم، دیگر هیچ چیز خوردنی نداریم. تو تنبل...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
یک ملاقه آب
مردی بود بسیار خسیس که عادت داشت قبل از غذا به هر یک از کارکنان منزلش ملاقه‌ای آب بدهد؛ زیرا فکر می‌کرد به این ترتیب دیگر زیاد غذا نخواهند خورد....
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
زن لجباز
پدر و مادر ثروتمندی دختری داشتند که بسیار زیبا ولی لوس و ننر بود. با تمام زیبایی و ثروتش هیچ کس به خواستگاری او نمی‌آمد، زیرا در میان مردم شایع...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
زن دانا
در روزگار خیلی خیلی پیش، در یکی از روستاهای دورافتاده، یکی از روستاییان از دستور ارباب اطاعت نکرد و باعث خشم او شد. ارباب تصمیم گرفت روستایی...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
نادختری و خواهرانش
دختری مادرش مرد. پدرش زن دیگری گرفت و دختر گرفتار زن پدر شد. زن پدر سه تا دختر داشت که یکی از آن‌ها یک چشم و دیگری مانند همه‌ی مردم دو چشم و...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395