حواستان باشد!
می‌خواستیم یک گروه تئاتر تشکیل بدهیم.قرار شد مدیریت گروه با من باشد. بچه‌های گروه را از مدرسه‌ی خودمان انتخاب کردم، هفته‌های اول خوب بود. همه...
پنجشنبه، 20 دی 1397
آینه، من و دوستم
آینه را جلوی صورتش گرفته بود. آینه‌اش از آن‌ها بود که همه چیز را درشت‌تر نشان می‌دهند. سعی کرد با یک دست جوش روی پیشانی‌اش را بترکاند. بهش گفتم:...
پنجشنبه، 20 دی 1397
تلافی کردن
تازه داشتم جواب این معادله دو­مجهولی را پیدا می­ کردم. به ساعت نگاه می­ کنم؛ چیزی به ظهر نمانده. ضربان قلبم تند می ­شود و توی دلم می­ گویم: «اگه...
سه‌شنبه، 18 دی 1397
بلدی بشماری؟
پنجره را باز می­ کنم و نفس عمیقی می ­کشم؛ وای چه بوی خوبی! من عاشق این بو هستم؛ بوی عید؛ اصلا تمام سال را انتظار می­ کشم تا برسم به این­جا؛...
دوشنبه، 17 دی 1397
روزنامه دیواری ما
کتاب را بستم و شروع کردم به غرغر کردن: «این قبول نیست! موضوع ­هایی که اونا برداشتن این همه مطلب داره؛ اما موضوع من... اَه! بخشکی شانس!» سرم را...
دوشنبه، 17 دی 1397
آقای روغن فروش
خودکار آبی‌ام را می‌گذارم لای دفتر، آن را می‌بندم و زل می‌زنم به مامان. مامان نم چشم‌هایش را با گوشه‌ی دستمال کاغذی‌اش می‌گیرد، آب بینی‌اش را...
دوشنبه، 17 دی 1397
مسابقه ی مردان تاریخ
پدربزرگ نشسته است و به اخبار ساعت دو گوش می­دهد. توپ ماهوتی مینا را گرفته­ ام توی دستم و بالا و پایینش می­ کنم. مینا تاتی­ تاتی­ کنان از توی...
دوشنبه، 17 دی 1397
پوست هندوانه و ببعی های فضایی
پوست هندوانه زنده نیست، قشنگ نست، خوشمزه هم نیست. اگر توی خانه ببعی نداشته باشی که به هیچ دردی نمی­ خورد. با این حال می­ خواهم راجع به پوست هندوانه...
دوشنبه، 17 دی 1397
بالای یک درخت بلند، آدم‌ها کوچک می‌شوند
گاهی فکر می‌کنم بالای یک درخت خیلی بلندم. جایی که آدم‌ها آن را دور و کوچک می‌بینند. وقت‌هایی که بالای درختم، یک پچ پچ کوتاه گوشه‌ی ذهنم قایم...
دوشنبه، 17 دی 1397
بازی کن فرشته‌جان
فرشته‌جان! دست کم نگیر، با همین بازی بازی‌های تو، با همین باد، با همین باران، با همین غنچه‌های شکفته... یک عالمه دل گرفته باز می‌شود.
دوشنبه، 17 دی 1397
باران یعنی همین...
دیده‌ای وقتی باران می‌بارد، شهر چه حال و هوایی می‌گیرد؟دیده‌ای وقتی می‌زند توی صورتت خوشت می‌آید و می خندی؟ درست است که باران خیلی از شعله‌ها...
دوشنبه، 17 دی 1397
با دلم حرف می‌زنم
سایه‌ی کم رنگ درخت‌های کاج، خورشید خواب آلوده‌ای که نور بی‌رمقش را پهن می‌کند توی کوچه‌ها و صدای قار قار چند تا کلاغ! دلم کلی پول می‌خواهد، دلم...
دوشنبه، 17 دی 1397
سلام زیبایی
همیشه میگن خداحافظی طعمش تلخه اما امروز یاد گرفتم که خداحافظی آغاز یک سلام دوباره است. یاد گرفت­م موقع خداحافظی دستم را پایین نیارم، چون کسی...
دوشنبه، 17 دی 1397
باران تصمیم‌ها را تازه خواهد کرد، باران شو
تمام زندگی مسیری است که باید در آن حرکت کنیم، برای همین مهم­ترین تابلوی راهنمای مسیر این است: "آهای! توقف ممنوع" گاهی که پرنده‌ها تشنه‌اند و...
دوشنبه، 17 دی 1397
می‌خواستم هنرپیشه بشوم!
یک روز دایی مسعودم بهم گفت: «می‌خوام ببرمت اهواز با یه کارگردان بزرگ آشنات کنم که ببینه چه کاره‌ای. طرف خیلی واسه خودش غوله. چندتافیلم توکارنامه‌ش...
دوشنبه، 10 دی 1397
تشخیص پولدار ها
عموی ما پولدار است، خیلی پولدار. تقریبا سالی یک بار عموجان همراه اهل و عیال می آمدند خانه ی ما. هر بار می آمدند من و برادرم خیلی خوش حال می...
دوشنبه، 10 دی 1397
مرگ یک رویا
سرم را میان دستهایم می‌گیرم و خیره می‌شوم به جزوه‌های مقابلم، کلمه‌ها جلوی چشم‌هایم دارند غرق می‌شوند، انگار آن‌ها هم کمک می‌خواهند. شاید آن‌ها...
دوشنبه، 10 دی 1397
مثل مسجد طینال
درتمام طرابلس، مسجدی به عظمت مسجد طینال نبود.کف دست‌هایم را روی سطح صاف و براق درهای حرم می‌کشم. بزرگ و با عظمت هستند مثل درهای مسجد طینال.
دوشنبه، 10 دی 1397
دستهایی که تکیه گاه من است
کارنامه را تا می کنم و می گذارمش وسط کتاب ادبیات. زیر همۀ کتاب ها قایمش می کنم. این اولین کارنامه ای است که دارم از دیگران قایمش می کنم. همیشه...
دوشنبه، 10 دی 1397
داستان طناب و کوهنورد
کوهنورد می­خواست از بلندترین کوه بالا برود. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می­خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. چند قدم مانده...
دوشنبه، 10 دی 1397