مگر ما مسلمان نيستيم؟
رفت تو و سلام کرد. فرمانده ي گردان که بعدها فهميد اسمش اللهيار جابري و از همشهري هاي خودش است و همو که تعريفش را در قطار از زبان بچه ها شنيده...
جمعه، 11 مهر 1393
اول همسايه هاي بي بضاعت
يک روز عصر، محمد مهدي را با سر و وضع خاکي ديدم. خيلي خسته به نظر مي آمد. چون حالت او غير طبيعي بو، علت وضعيت او را جويا شدم. ابتدا چيزي نگفت،...
جمعه، 11 مهر 1393
خانه ي مرا به اين رزمنده بدهيد!
در آن زمان، سيل، موجب ويراني خانه ها و مراتع کشاورزي مردم خوزستان شده بود و با وصول خبر اين واقعه، حاج حسين جمع آوري کمکهاي مردمي در اصفهان را...
جمعه، 11 مهر 1393
با بچه هاي فقير
در اوج بحران مهاباد در سال 1360 به اتفاق اين شهيد بزرگوار به مهاباد رفتيم. در آن زمان مهاباد آلوده ترين منطقه ي کردستان و غرب بود. درگيريهاي...
جمعه، 11 مهر 1393
صبح مرتب بود، شب ژنده پوش!
فرمانده ي يکي از گردانها بود. ما که نمي دانستيم، بعد از شهادتش فهميديم: يعني احمد فهميد. مي گفت: « چرا حتي يک بار به من چيزي نگفت آخر؟ »
جمعه، 11 مهر 1393
صبح مرتب بود، شب ژنده پوش!
فرمانده ي يکي از گردانها بود. ما که نمي دانستيم، بعد از شهادتش فهميديم: يعني احمد فهميد. مي گفت: « چرا حتي يک بار به من چيزي نگفت آخر؟ »
جمعه، 11 مهر 1393
تقسيم حقوق ماهيانه
بعد از مدتي، امامعلي و محمد و غلامرضا شريفي آمدند و اثاث ما را به خانه ي سازماني بردند. خانه، يک طبقه بود. بزرگ بود. ديدم خانه خالي نشده. مستأجر...
جمعه، 11 مهر 1393
فقر را براي امتم نمي پسندم
در يکي از روزهاي سرد زمستان که زمين پوشيده از برف بود، نزديک اذان مغرب بنده و ايشان با ماشين به سمت منزل مي رفتيم. پيرمرد کهنسالي را ديديم که...
جمعه، 11 مهر 1393
دستي براي ياري همه
حميد فقراي محل را به منزل مي آورد و شخصاً از آنها پذيرايي مي کرد. يک شب سرد زمستان که فقيري را بدون زيرانداز و پتو در کنار خيابان خوابيده ديد...
جمعه، 11 مهر 1393
خشت هاي بلورين
شهيد خدادادي هر روز از محل زندگي با وسيله ي نقليه اش به شهر مي آمد. در کوچه ي يکم آراسته در خرم آباد، پيرزني افليج زندگي مي کرد - همانجايي که...
جمعه، 11 مهر 1393
محتاج تر از ما خيلي زيادند!
يکي از دوستان شهيد « حميد هاشمي » مي گفت: « از کوچه اي که منزل حميد در آن واقع است، رد مي شدم. ديدم تعدادي از بچه هاي زير ده سال، با تخته هاي...
جمعه، 11 مهر 1393
واريز حقوق به صندوق کميته امداد
يک روز که از مدرسه برمي گشت، مثل هميشه به مغازه ي عمويش رفت؛ سلام کرد و عمويش جواب سلام او را به گرمي داد. يوسف پس از مشاهده ي يک تبسم محبت آميز...
جمعه، 11 مهر 1393
رئوف
خاله اش مريض بود. مي دانست که از نظر مالي در مضيقه است. گفت: « خاله جان! لباس هايتان را بپوشيد تا ببرمتان دکتر.
جمعه، 11 مهر 1393
ميزبان افتاده ها
يک بار آمده بود مرخصي. شنيد يکي از دوستان قديمش معتاد شده. آن موقع حسين ساکن پايگاه همدان بود. اين خبر او را مثل اسفند روي آتش از جا پراند. رفت...
جمعه، 11 مهر 1393
شهردار يا مردم دار؟
بهروز وقتي شهردار جلفا بود، خيلي کم از جلفا به تبريز مي آمد و اغلب، ما براي ديدنش به جلفا مي رفتيم. بار اول که رفتيم،... مستخدم شهرداري به ما...
جمعه، 11 مهر 1393
در اعماق دل محرومان
شنيده بودم که ايشان را براي پست وزارت نامزد کرده اند. يک روز او را ديدم و ابراز رضايت کردم. لبخندي زد و گفت: « من يک شاگرد خياطم. من را به وزارت...
سه‌شنبه، 8 مهر 1393
کار خير استخاره ندارد
هميشه کار ديگران را بر کار خودش ترجيح مي داد. سال 63 مي خواستيم منزلمان را عوض کنيم. قرار بود خانه اي در شهرک طباطبايي بخريم. مقداري پول با سختي...
سه‌شنبه، 8 مهر 1393
هميشه به فکر مردم
آن روزها، سيمان کمياب بود و او با هزار زحمت براي منزل مسکونيمان چند کيسه فراهم کرده بود و مي خواست شروع به کار کند که فهميد مسجد محله براي تعميرات،...
سه‌شنبه، 8 مهر 1393
شبانه بين فقرا تقسيم مي کرد
اگر حاج يونس پنج روز براي مرخصي به کرمان مي آمد، همه خبردار مي شدند و اگر کاري داشتند، به او مي گفتند. اگر کسي مريضي داشت، در خانه را مي زد و...
سه‌شنبه، 8 مهر 1393
خدمت با نام ديگران
در سال 1352 با عباس به يکي از روستاهاي همجوار مي رفتيم. به خاطر دور بودن راه، هر روز مجبور بودم مسافتي را با موتور طي کنم از آنجايي که عباس علاقه...
سه‌شنبه، 8 مهر 1393